اسوه ‏های استقامت و پایداری

یک نمونه از زنان اهل پایداری را مثال می‏زنم. این پیرزن با شوهرِ پیرش، در خانه نشسته‌اند و صبحانه می‌خورند که کسی در می‌زند. مرد در را باز کرد و برگشت. همسرش دید نامه‌ای در دست شوهر است. پرسید: که بود؟ مرد پاسخ داد: نامه‌ای از جانب امام‌حسین‌ (علیه السلام)آمده است. پرسید: چه نوشته است؟ نوشته است:

«بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ. مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِی إلَی الرَّجُلِ الفَقِیهِ حَبِیبِ‌بن‌مَظَاهِرِ الأسَدِی، أمَّا بَعدُ فَقَد نَزَلتُ بِکربَلَا، وَ أنتَ تَعلَمُ قَرَابَتَنَا مِن رَسُولِ اللهِ فَإن أرَدتَ نُصرَتَنَا فَاقدِم إلَینَا عَاجِلاً سَرِیعاً»[1]

چقدر امام‌ حسین (علیه السلام)از حبیب تجلیل می‌کند؛ از حسین به مردی فقیه، حبیب‌ بن‌ مظاهر؛ می‌فرماید: ما وارد کربلا شده‌ایم. تو هم که نزدیکی من به پیغمبر را می‌دانی، پس اگر می‌خواهی ما را یاری کنی، هرچه سریع‌تر بیا که عقب نمانی. گویا حبیب از ماجرای کربلا با خبر بوده است که حضرت به‌ صورت رمزی با او صحبت می‌فرماید.

همسرش گفت: حالا می‌خواهی چه کنی؟ می‌گویند: حبیب آنجا تقیه کرد؛ می‌دانست اگر کسی بفهمد که او می‌خواهد برود، نمی‌تواند خود را به حضرت برساند. چون تمام کوفه محاصره بود و نمی‌گذاشتند کسی برای یاری حسین‌(علیه السلام) به‌ سمت کربلا برود. عبیدالله راه‌ها را مسدود کرده بود و فضا، حالت امنیتی داشت. هرچه نیرو و لشکر بود، به‌ سمت سپاه عمرسعد می‌رفت. لذا حبیب به همسرش گفت: من نمی‌توانم به یاری امام‌حسین‌(علیه السلام)بروم. چون اگر بروم، عبیدالله خانۀ مرا خراب می‌کند، اموالم را غارت می‌کند و تو را به اسارت می‌گیرد. برای همین من نمی‌روم.

حالا پاسخ‌های همسر حبیب را با حرف‌های ابودجانه مقایسه کنید. همسرش گفت: یعنی نمی‌روی پسر پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم)را یاری کنی؟ روز قیامت چگونه می‌خواهی جواب پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم)را بدهی؟ آیا فکر قیامتت را کرده‌ای؟ تو برو! بگذار عبیدالله خانۀ مرا خراب کند و اموالمان را غارت کند و مرا به اسارت ببرد. همسر حبیب وقتی از حبیب ناامید شد و دید این حرف‌ها کارساز نیست، مقنعۀ خود را از سر برداشت و روی سر حبیب انداخت و گفت: اگر این‌طور است، پس مثل زنان در خانه بنشین! بعد هم یک جمله خطاب به امام‌حسین‌(علیه السلام)گفت؛ عرض کرد: یا اباعبدالله(علیه السلام)! ای کاش من مَرد بودم به کربلا می‌آمدم و یاری‌ات می‌کردم! حبیب وقتی از همسرش اطمینان پیدا کرد، گفت: چنان کربلایی بروم که تا قیام قیامت زبانزد شود!

از خانه بیرون آمد و به بازار رفت. در بازار دید همه دارند نیزه‌ها و شمشیرها را تیز می‌کنند. آنجا چشم حبیب به مُسلم‌بن‌عوسجه افتاد. مُسلم هم‌سن و سال حبیب و از رفقای او است. گفت: مسلم! آیا خبر داری که امام‌حسین‌(علیه السلام)به کربلا آمده است؟ می‌آیی برویم؟ مُسلم گفت: برویم. راه افتادند و به کربلا آمدند.

در تاریخ دارد بی‌بی‌ها و بچّه­‌ها می‌دیدند هر روز هزاران نفر با نیزه‌ها و خنجرها از کوفه می‌آیند و به‌سمت لشکر عبیدالله و عمرسعد می‌روند. همه برای آن طرف هستند، امّا یک نفر هم سمت خیام امام‌حسین(علیه السلام) نمی‌آید! خبر دادند از دور دو پیرمرد دارند به خیام امام‌حسین(علیه السلام) نزدیک می‌شوند. این دو نفر به آن سمت نمی‌روند. دارند به این سمت می‌آیند. امام‌حسین‌(علیه السلام)فرمودند: به استقبال آنان بروید! به اهل حرم خبر دادند که آن دو نفر حبیب‌بن‌مظاهر و مسلم‌بن‌عوسجه هستند.

ببینید این بی‌بی‌ها چه حالی داشتند که یک‌وقت کسی از خیام حرم، به‌سمت حبیب آمد و گفت: حبیب! حضرت‌زینب (سلام الله علیها) دختر امام‌علی(علیه السلام)به تو سلام می‌رساند! این نشان می‌دهد که اهل‌بیت (علیه السلام) در چه وضعیتی بودند! حبیب فهمید که بی‌بی‌ها در چه اضطرابی هستند. می‌گویند: خاک­‌ها را از زمین برمی‌داشت، روی سر می‌ریخت و می‌گفت: من که باشم که دختر علی(علیه السلام)به من سلام برساند![2]

فیسبوک
توئیتر
لینکداین
واتساپ
تلگرام
ایمیل
چاپ
از دستۀ بیشتر بخوانید
اشتراک
ایمیل برای
guest
0 نظر
بازخوردهای درون متنی
مشاهده همه دیدگاه‌ها
سبد خرید
0
نظری دارید؟ لطفاً آن را ثبت کنید.x