عَقَبهبنسمعان، یکی از اصحاب همراه امامحسین(علیه السلام) نقل میکند که یک وقت دیدم امامحسین(علیه السلام) پیشانی خود را جلوی زین مرکب گذاشت، مثل اینکه بخواهند بخوابند؛ ایشان مختصری صبر کردند و سرشان را بلند کردند و این جمله را فرمودند: «اِنّاٰ لِلّٰهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راٰجِعونَ» و این را تکرار کردند. بعد هم بلافاصله گفت: «الْحَمْدُلِلَّهِ رَبّ الْعَالَمِین، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبّ الْعَالَمِین» چه تناسبی بین این دو جمله است؟ این خودش مسئلهای است. معمولاً کلمۀ استرجاع، یعنی «اِنّاٰ لِلّٰهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راٰجِعونَ» در مصیبت گفته میشود. مثلاً وقتی که خبر ناگواری به انسان میدهند، آدم میگوید: «اِنّاٰ لِلّٰهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راٰجِعونَ»؛ وقتی هم که خبر خوش به آدم میدهند، میگوید: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبّ الْعَالَمِین».
عقبه میگوید: یک وقت دیدم حضرتعلی اکبر(علیه السلام) جلو رفت. عرض کرد: «یا ابَا! مِمَّ استَرجَعتَ وَ حَمِدتَ؟» هر دو مورد را از امام سؤال کرد. پدر جان! بگو چه شد که هم کلمه استرجاع گفتی و هم حمد کردی؟ امامحسین(علیه السلام) رو کرد به پسرش و فرمود: من سرم را اینجا گذاشتم و «خَفَقْتُ خَفْقَهً» چرتی زدم. یکوقت دیدم یک منادی دارد ندا میکند: «الْقَومُ یَسِیرُونَ وَ المَنایَا تَسِیرُ إلَیهِمْ» این کاروان میرود و مرگ اینها را بدرقه میکند. فهمیدم که کار تمام شده است. لذا گفتم: «اِنّاٰ لِلّٰهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راٰجِعونَ». چرا حضرت کلمۀ استرجاع را گفت؟ چون فهمید که دارند از این عالم کوچ میکنند. لذا فرمود: همه از خدائیم و بازگشتمان بهسوی خدا است. حال چرا امامحسین(علیه السلام) خدا را حمد کرد؟ «الحمدلله» برای اینکه به لقای دوست میرسم و او را میبینم. او مطلوب و محبوب من است و من میخواهم به او برسم. لذا الحمدلله. امامحسین(علیه السلام) هم کلمۀ استرجاع را فرموده و هم خدا را حمد کرد. هردوی آنها کنار هم بود.
حالا حضرتعلیاکبر(علیه السلام) به پدر میگوید: «أوَلَسْنَا عَلَی الْحَقِّ؟» مگر این راهی که ما میرویم، راه حق نیست؟ او از مسیر پرسید که مگر بهسوی حق و برای اقامۀ حق نیست؟ «قٰال: نَعَم» حضرت فرمود: بله. حضرتعلیاکبر(علیه السلام) گفت: «إذاً لانُبَالِی بِالْمَوْتِ»؛ پس باکی از مرگ نداریم. هم به دیدار حق میرویم که محبوب ما است و هم برای اقامۀ حق میرویم که مطلوب الهی است. میخواهیم دین الهی را بهپا داریم و اسلام را زنده کنیم. چقدر این مکالمه زیبا است.
شما میدانید که امامحسین(علیه السلام) خیلی حضرتعلیاکبر(علیه السلام) را دوست داشت. ما داریم که هر کس میخواست به میدان برود، میآمد و اجازه میگرفت. امامحسین(علیه السلام) به بنیهاشم در همان ابتدا اجازه نمیداد. دیدید که حضرتقاسم(علیه السلام) آنقدر دست و پای عمویش را بوسید تا اجازه گرفت و رفت. اینگونه نبود که حضرت سریع به کسی از بنیهاشم اجازه دهد. مینویسند فقط یک نفر بود که وقتی آمد و گفت: آیا اجازه میدهی به میدان بروم؟ حضرت سریع فرمود: برو! حتّی حضرتاباالفضل(علیه السلام) هم وقتی آمد، به او هم به این زودی اجازه نداد. وقتی حضرتاباالفضل(علیه السلام) گفت: «هَلْ لی مِنْ رُخْصَهٍ؟» امامحسین(علیه السلام) به او اجازه نداد. یک وقت خیال نکنید که فقط به بچه یتیم برادرش اجازه نداد. نهخیر! به برادرش هم، سریع اجازه میدان نداد. فقط حضرتعلیاکبر(علیه السلام) بود که تا آمد و گفت: اجازه میدهی؟ بلافاصله فرمود: برو!
این کار برای چیست؟ چون او میخواهد محبوبترین موجودات را در راه حق بدهد، لذا فاصله نمیاندازد. در روایات دارد که امامحسین(علیه السلام) با دست خودش او را آمادۀ جنگ کرد. زره تنش کرد، کلاهخود بر سرش گذاشت و همۀ کارهایش را خودش انجام داد. این صحنه، صحنۀ عجیبی است. وقتی حضرتعلیاکبر(علیه السلام) آمادۀ میدان شد بیبیها را صدا زد و فرمود: بیایید با علیاکبر(علیه السلام)خداحافظی کنید! امامحسین(علیه السلام) چه صحنۀ دلخراشی درست میکند! مینویسند: «اجْتَمَعَتِ النِّسَاءُ حَوْلَهُ کالْحَلْقَهِ»[2]؛ بیبیها اطراف حضرتعلیاکبر(علیه السلام) را گرفته بودند و شیون میزدند. در اینجا حسین چه کرد؟ من نمیدانم. قطعاً ایستاده بود و این صحنه را تماشا میکرد؛ یا الله!
وقتی حضرتعلیاکبر(علیه السلام) بهسمت میدان میرفت، میگویند: «وَ رَفَعَ رَأسَهُ إلَی السَّمَاءِ»؛ امامحسین(علیه السلام) سرش را بهسوی آسمان بلند کرد. این خیلی حرف است! دستهایش را زیر محاسنش بُرد و فرمود: «اَللَّهمَّ اشْهَدْ عَلَی هَوُلاءِ الْقَوْمِ» ؛خدایا! تو میبینی! تو گواهی بده! «وَ قَدْ بَرَزَ إلَیْهِمْ غُلامٌ أشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک»؛ خدایا! ببین! شبیهترین مردم به پیغمبر تو را به میدان فرستادم. امّا جملۀ دیگری هم مینویسند که: «وَ نَظَرَ إلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ»[3]؛ نگاه مأیوسانهای به علیاکبر(علیه السلام) انداخت که برو! برو!