«أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی» تو علمدار منی

حالا ببینید کسانی که غیرت الهی و مقدّس دارند، چگونه پای دینشان می ایستند. اطرافیان حسین (علیه السّلام) همۀ شان غیرت و حمیّت مقدّس داشتند. همۀ آن ها اهل غیرت دینی بودند و ذرّه ای هم کوتاه نمی آمدند؛ امّا در بین آن ها فقط یک نفر «غیرت الله» نام دارد. عظمت، برای او است؛ او از همه بیشتر نسبت به محبوبش، غیرت داشت و این را ثابت کرد.
در مقاتل می نویسند: وقتی ابالفضل تنهایی برادر را دید، خدمت او آمد و عرض کرد: «هَلْ لی مِنْ رُخْصَهٌ»؛ آیا اجازه می دهی به میدان بروم؟ در مقتل می نویسد: «فَبَکَی الْحُسَیْنُ بُکاءً شَدیداً»؛ امام حسین (علیه السّلام) سخت گریه کرد. بعد به اباالفضل گفت: «أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی»؛ تو می خواهی کجا بروی؟ آخر تو علمدار منی…! ابالفضل در جواب گفت: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِی وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَیَاهِ»؛ سینه ام تنگی می کند و از زندگی بیزارم…! باز امام حسین به او اجازه نمی دهد و می گوید: «إِنْ کُنْتَ لا بُدَّ مِنْ ذلِکَ فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِیلًا مِنَ الْمَاءِ»؛ حالا که می خواهی بروی، اوّل برو مقداری آب برای بچّه ها بیاور.
عبّاس مشک و نیزه را برداشت و به سمت شریعۀ فرات رفت. وارد شریعه شد. خودش چند روز است که آب نخورده و سهمیۀ آبش را نیز به بچّه ها داده است؛ لذا دست ها را زیر آب برد و به سمت دهان بالا آورد. می نویسند: «فَذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْنِ (علیه السّلام) فَرَمَی الْمَاءَ»؛ غیرتش اجازه نداد آب بخورد، درحالی که محبوبش تشنه است. آب را روی آب ریخت. مشک را پر از آب کرد و به سمت خیمه ها حرکت کرد. خبیثی آمد و همان دستی را هدف گرفت که مشک آب بر آن بود. صدای عبّاس بلند شد:
«وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا یَمِینِیإِنِّی اُحَامِی اَبَداً عَنْ دِینِی»
به خدا قسم؛ اگر دست راستم را قطع کنید، من از حمایت دینم دست بر نمی دارم؛ من بی غیرت نیستم که دست از مولایم بر  دارم. او به من امر کرده که آب بیاور؛ من هم می خواهم آب را نزد او ببرم.
لذا بند مشک را به شانۀ چپ انداخت. مقداری که آمد، خبیث دیگری دست چپ او را هدف گرفت. عباس (علیه السّلام) مجبور شد بند مشک را به دهان بگیرد. غیرت را ببین! خون از دو دست او می ریخت، ولی توقّف نکرد. پا به مرکب می زد و به سمت خیمه ها می آمد. می دانید چه موقعی ایستاد؟! «فَأَتَاهُ سَهْمٌ فَأَصَابَ الْقِربَهَ»؛ یک تیر آمد، به مشک خورد و آب ها سرازیر شد. می نویسند: «فَوَقَفَ الْعَبّاسُ»؛ اینجا بود که اباالفضل ایستاد. دیگر نمی تواند حرکت کند؛ چون آب ندارد. غیرتش نمی گذارد که قدم از قدم بردارد. در همین لحظات بود که تیری آمد و به چشم عبّاس خورد…

از دستۀ بیشتر بخوانید
اشتراک
ایمیل برای
guest
0 نظر
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رأی
بازخوردهای درون متنی
مشاهده همه دیدگاه‌ها
سبد خرید
0
نظری دارید؟ لطفاً آن را ثبت کنید.x