مروری بر مباحث گذشته
در جلسات گذشته گفته شد که حرکت امامحسین(علیه السلام) مصداق امر به معروف و نهی از منکر بود و حضرت بر طبق وظیفۀ شرعی خود عمل فرمودند. در آخر جلسۀ قبل به پاسخ شُبهاتی اشاره کردم که گاهی در این رابطه مطرح میشود. از اینکه میپرسند: آیا آن حضرت خود را در معرض ذلّت قرار نداد، و حال آنکه مؤمن نباید خودش را خوار و ذلیل کند؟ گفته شد: پاسخ این سؤال منفی است؛ چرا که مفهوم عزّت و ذلّت از نگاه دین با نگاه دنیاگرایان متفاوت است. روایاتی را هم در این رابطه خواندم. بعضی از من خواستند که مطلب را بیشتر توضیح دهم. البتّه بحث عزّت و ذلّت، یک بحث جداگانه است، ولی من به اختصار، مطالبی را در این زمینه عرض میکنم.[1]
عزّت و ذلّت در نگاه امامحسین(علیه السلام)
امامحسین(علیه السلام) بهطور مکرّر فرمودند که من عزّت را رها نمیکنم و ذلّت را هم نمیپذیرم، در حالی که نتیجۀ حرکت و قیامشان از نظر ظاهربینان، خواری و ذلّت ظاهری بود. حالا باید ببینیم که عزّت و ذلّت یعنی چه و چگونه به دست میآیند. عزّت و ذلّت گاهی در ارتباط با درون انسان است و گاهی در ارتباط با بیرون او و مربوط به روابط انسان با خارج است. بهتعبیر صحیح، عزّت و ذلّت هرکدام یک حالت روحیِ درونی است که از نظر بیرونی، آثاری دارند.
«عزّت»، به معنای صلابت روح و قدرت و قوّت آن است که موجب میشود انسان در برابر اموری که با فطرت و مبانی معنوی او منافات دارد، ایستادگی کرده و اجازه ندهد که روح او در هم بشکند. عزّت، صعوبت و سختی و شکستناپذیری روح است. صلابت روح، همان عزّت درونی است. گاهی هم از آن به این شکل تعبیر میکنند که فلانی ستم نمیپذیرد و زیر بار زور نمیرود. اینها نشأتگرفته از صلابت روح است؛ یعنی اگر روح قدرتمند باشد، صعوبت و قدرت و قوّتی دارد که باعث میشود در برابر اموری که با فطرت انسانی یا بُعد معنویاش منافات دارد، شکست نخورد. این بُعد درونیِ عزّت است.
عزّت از نظر بیرونی که از آن به «ارجمندی» تعبیر میشود، یک نوع «بزرگواری و قدرتِ همراه با محبّت» است. گاهی از آن به عظمت همراه با محبّت نیز تعبیر میکنند؛ لذا کسی که از نظر ظاهری و بیرونی عزّت داشته و عزیز باشد، در بین افراد جامعه هم دارای نوعی ارجمندی، قدرت، عظمت و بزرگواری همراه با محبّت و محبوبیت است.
بحث دیگر، دربارۀ موجبات و عوامل عزّت و ذلّت است. این خودش یک بحث مستقل است که من در اینجا فقط به آن اشاره میکنم. در باب موجبات عزّت، دیدگاههای مختلفی وجود دارد. یک دیدگاه، دیدگاه دنیاداران است. از نظر اینها هرگاه کسی دنیا و امور مادّی را در اختیار بگیرد، عزّت یافته است. اینها بهطور کلّی مال و جاه را منشأ و موجب عزّت میدانند. این از دید دنیاداران است.
امّا در مقابل، مکاتب معنوی و الهی دیدگاه متفاوتی دارند. همۀ شرایع و بهخصوص اسلام، عزّت را امری اِعطایی و موهبتی از جانب خدای متعال میدانند؛ لذا مکتب اسلام موجبات عزّت را نیز امور دنیایی نمیداند، بلکه عزّت را بر محور «اطاعت الهی» استوار میکند. عزّت را خدا میدهد؛ امّا خدا به چه کسانی عزّت میدهد؟ به کسانی که مطیع او هستند؛ بنابراین، «اطاعت الهی» است که موجب «اعطای عزّت» از ناحیۀ خدای متعال میگردد.
حالا تذکّری را در این رابطه عرض کنم. ما یک «عزّت» داریم و یک «تعزّز». عزّت یک امر واقعی است؛ یعنی حالتی ظاهری و بیرونی است که از یک امر درونی نشأت میگیرد، که آن هم واقعی است؛ یعنی آن صلابت و قدرت روح و شکستناپذیری درونی، باعث میشود که انسان از نظر بیرونی و در رفتار و کردارش با کرامت برخورد کند و هیچوقت در برابر باطل سر تسلیم فرود نیاورد. چنین کسی هم به خاطر ارزشهای انسانی و هم در ارتباط با بُعد معنوی خود، با کرامت برخورد میکند. این صلابت روحی، امری واقعی است که باعث میشود یک امر واقعی دیگری مثل بزرگواری و ارجمندی و عزّت ظاهری از آن نشأت بگیرد.
امّا تعزّز که عزّت واقعی نیست، مربوط به دیدگاه دنیاداران است. اینها برای به دست آوردن پول یا مقام که آن را مایۀ عزّت میپندارند، در مقابل هر کس و ناکس سر فرود میآورند و با این حال میگویند: ما عزّت به دست آوردیم و عزیز شدیم. این تعزّز است، نه عزّت. چنین کسی خودش را به عزّت بسته است، ولی عزیز نیست؛ چون عزّت یک امر واقعی و یک حالت درونی است که از نظر بیرونی هم دارای آثاری است. از آثار بیرونی عزّت حقیقی، این است که انسانِ عزیز هیچگاه برای پول یا مقام، خودش را در مقابل کسی خوار و ذلیل نمیکند.
شما اگر به آیات قرآن و روایاتی که در باب عزّت و ذلّت وارد شده مراجعه کنید، همین مطلب را خواهید دید. چند آیه را میخوانم که مربوط به بحث امامحسین(علیه السلام) است و بعد عباراتی را هم از ایشان نقل میکنم. در یک آیه میفرماید:«مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّهَ فَلِلّٰهِ الْعِزَّهُ جَمِیعاً»؛[*] هرکس عزّت میخواهد، بداند که تمام عزّت از آنِ خداوند است. «لِله»؛ یعنی مخصوصِ خدا است. این لام، «لام اختصاص» است.
در سورۀ نساء راجعبه منافقان میفرماید:«بَشِّرِ الْمُنافِقینَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً ألِیماً الَّذِینَ یَتَّخِذُونَ الْکافِرینَ اوّلیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ أَ یَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّهَ فَإِنَّ الْعِزَّهَ لِلّٰهِ جَمیعاً»؛[*] به منافقان وعدۀ عذاب بده، چرا که آنها بهجای همنشینی با مؤمنان، خود را با کفّار پیوند میدهند و روابطشان را با آنها زیاد میکنند تا از ناحیۀ آنها عزیز شوند؛ یعنی منافقان خیال میکنند چون کفّار مال و منال دنیوی و قدرت ظاهری دارند، عزیز هم هستند؛ لذا عزّت را نزد کفّار جستجو میکنند، امّا اشتباه میکنند. چون آنچه کفّار دارند، تعزّز است نه عزّت. عزّت حقیقی، مخصوص خدا و فقط نزد خدا است.
همچنین در سورۀ منافقون میفرماید:«وَ لِلّٰهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَعْلَمُونَ»؛[*] عزّت مخصوص خدا، پیغمبر و مؤمنان است، ولی منافقان نمیدانند. در سورۀ آلعمران میفرماید:«قُلِ اللهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ»؛[*] بگو:«خداوندا! ای فرمانروای مُلک هستی! مُلک را به هر کسی بخواهی میدهی و از هر کسی بخواهی، میگیری؛ هر کسی را بخواهی عزیز کرده و هر کسی را بخواهی ذلیل میکنی؛ نیکی در دست تو است و تو بر هر کاری توانایی».
در دو آیۀ اوّل میگوید: عزّت برای خدا و مخصوص خدا است؛ امّا در دو آیۀ بعد به «عزّت اِعطایی» اشاره میکند و میفرماید خداوند، از عزّتِ خود به مؤمنان اِعطا میفرماید. اوّل فرمود: همۀ عزّت از آنِ خداوند است. بعد میگوید:«وَ لِلّٰهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ». از این آیه فهمیده میشود که خدا عزّتِ خود را به رسولش و به مؤمنان داده است. این شیوۀ جمع بین این آیات شریفه است.
امامصادق(علیه السلام) در روایتی فرمودند:«مَنْ أَرَادَ عِزّاً بِلَا عَشِیرَهٍ وَ غِنًى بِلَا مَالٍ وَ هَیْبَهً بِلَا سُلْطَانٍ فَلْیَنْتَقِلْ مِنْ ذُلِّ مَعْصِیَهِ اللهِ إِلَى عِزِّ طَاعَتِهِ»؛[*] اگر کسی بخواهد بدون توسّل به امور مادّی که سرآمد آن پول و ریاست است عزیز شود، باید از خواریِ معصیت الهی بیرون برود و بهسوی عزّتِ اطاعتِ خداوند حرکت کند؛ زیرا اطاعتِ الهی است که عزّتآور است. نظیر این تعبیر را در روایات زیادی میبینیم؛ از جمله امامعلی(علیه السلام) فرمودند:«مَنْ أرادَ الغِنَى بِلا مَالٍ وَ العِزَّ بِلا عَشِیرَهٍ وَ الطَّاعَهَ بِلا سُلطانٍ فَلْیَخْرُجْ مِنْ ذُلِّ مَعصِیَهِ اللهِ إلَى عِزِّ طَاعَتِهِ».[*] این روایت نیز همان معنا را میرساند.
در روایت دیگری از امامعلی(علیه السلام) آمده که حضرت فرمود:«إذَا طَلِبْتَ العِزَّ فَاطْلُبْهُ بِالطَّاعَهِ»؛[*] اگر خواستی عزیز شوی، راه بندگی را در پیشگیر. حضرت در روایت دیگری میفرماید:«أَوْحَى اللهُ تَعَالَى إِلَى دَاوُدَ یَا دَاوُدُ وَضَعْتُ الْعِزَّ فِی طَاعَتِی وَ هُمْ یَطْلُبُونَهُ فِی خِدْمَهِ السُّلْطَانِ فَلَا یَجِدُونَه»؛[*] خداوند به داود نبی(علیه السلام) وحی کرد که ای داود! من عزّت را در طاعت خودم قرار دادم؛ ولی مردم در نزدیک شدن به فرمانروایان بهدنبال عزّت میگردند و آن را نمییابند.
پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) هم فرمودند:«مَنْ أَرَادَ أَنْ یَکُونَ أَعَزَّ النَّاسِ فَلْیَتَّقِ اللهَ عَزَّوَجَل»؛[*] هر کس میخواهد در میان بندگان خدا عزیزترین باشد، تقوای الهی پیشه کند و حدود الهی را رعایت کند؛ بنابراین، عزّت امری اعتباری نیست، بلکه امری واقعی است و مربوط به درون انسان میشود. عزّت حالتی درونی است که از نظر بیرونی هم اثر میگذارد. موجب عزّت هم یک چیز بیشتر نیست و آن، «اطاعت الهی» است. تقوا و اطاعت الهی سبب میشود که خدای متعال از عزّتِ اختصاصیِ خود، به فرد متّقی و مؤمن اِعطا کند.
بحث دیگر این است که عزّت یک خصلت انسانی است خصایل انسانی هم آنگاه پایدار میشوند و در کِش و قوس روزگار، دستخوش زوال نمیشوند که دارای پشتوانۀ معنوی و تقوا باشند. اگر یک خصلت انسانی پشتوانۀ معنوی نداشته باشد، در معرض خطر زوال است. عزّت هم که یکی از حالات درونی انسانی است، به وسیلۀ بندگی خدا و اطاعت از اوامر او در انسان ایجاد میشود؛ لذا اگر انسان رابطهاش را با خدا قطع کند، عزّتش از بین میرود و خوار و ذلیل میشود؛ تداوم عزّت، دائرمدارِ استمرار تقوا و طاعت الهی است.
ضمناً اینکه از عزّت به «موهبت الهی» تعبیر شده، با این مطلبی که ما گفتیم هیچ منافاتی ندارد؛ زیرا ریشۀ عزّت، که حالتی درونی است، «فطرت انسانی» است و این فطرت را هم خداوند به بشر عنایت فرموده است. امّا گاه ممکن است که همین فطرت خدادادی مسخ شود.
گاهی اشکال میکنند اگر عزّت امری موهبتی و خدادادی است، پس چرا در موارد متعددی میبینیم که جبّاران عالَم، حکومت، ریاست، جاه، مال و مقام پیدا کردهاند؟ پاسخ این سؤال را با یک روایت میدهم. مولی آلسام میگوید: خدمت امامصادق(علیه السلام) رسیدم و با تلاوت آیۀ«قُلِ اللهُمَّ مالِکَ الْمُلْک أَ لَیْسَ قَدْ آتَى اللهُ عَزَّوَجَلَّ بَنِی أُمَیَّهَ الْمُلْکَ»، به حضرت عرض کردم: این آیۀ قرآن و سخن خدا است که میفرماید: حکومت، ریاست و امثال اینها را خدا به هر کس که بخواهد میدهد. بعد گفتم: مگر خدا به بنیامیّه حکومت و سلطنت را نداده است؟ پس چطور میشود که آنها به مُلک برسند، در حالی که بندگی خدا را ندارند و در زمرۀ مؤمنین محسوب نمیشوند؟
حضرت در جواب فرمود:«لَیْسَ حَیْثُ تَذْهَب»؛ مطلب اینطور نیست که فهمیدهای؛ راه را اشتباه رفته و خطا کردهای. مطلب اینگونه که تو میگویی نیست. «إِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ آتَانَا الْمُلْکَ وَ أَخَذَتْهُ بَنُو أُمَیَّهَ»؛ خداوند خلافت را به ما داده است، ولی بنیامیّه آن را از ما گرفتند و غصب کردند. «بِمَنْزِلَهِ الرَّجُلِ یَکُونُ لَهُ الثَّوْبُ فَیَأْخُذُهُ الْآخَرُ فَلَیْسَ هُوَ لِلَّذِی أَخَذَهُ»؛[*] این مثل آن است که شخصی پیراهنی داشته باشد و دیگری آن را بدزدد.
حضرت با این مثال خواستند مطلب را کاملاً به او تفهیم کنند و فرمودند: کاری که بنیامیّه کرد، سرقت حکومت بود؛ نه اینکه خداوند متعال حکومت و مُلک را به آنها اعطا کرده باشد. آنها به ناحق حکومت را غصب کردند. اگر کسی چیزی را بدزد، آیا مالک آن میشود؟ خداوند هم حکومت را به اینها نداده است، چون اینها لیاقت نداشتند؛ لذا اگر میبینی حکومت دست اینها افتاده، برای این است که اینها غاصبند و حکومت را دزدیدهاند.
حالا بر میگردیم به اصل بحث و اینکه قیام عاشورا موجب عزّت بود، نه ذلّت. تعبیراتی که امامحسین(علیه السلام) در باب عزّت و ذلّت داشتند، ناشی از دید واقعی به مسئله و توجّه به حقیقت قضیّه بود. در روایتی آمده است:«وَ قِیلَ لَهُ یَوْمَ الطَّفِّ انْزِلْ عَلَى حُکْمِ بَنِی عَمِّکَ»؛ در روز عاشورا به حضرت گفتند: کوتاه بیاو به حکم پسر عمویت، یعنی یزید بنمعاویه گردن بگذار! «قَالَ لَا وَ اللهِ لَا أُعْطِیکُمْ بِیَدِی إِعْطَاءَ الذَّلِیلِ وَ لَا أَفِرُّ فِرَارَ الْعَبِیدِ ثُمَّ نَادَى یَا عِبَادَ اللهِ إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی وَ رَبِّکُمْ مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ لا یُؤْمِنُ بِیَوْمِ الْحِسابِ وَ قَالَ مَوْتٌ فِی عِزٍّ خَیْرٌ مِنْ حَیَاهٍ فِی ذُلٍّ». حضرت فرمود: به خدا قسم، نه مانند ذلیلها بیعت میکنم و نه مانند بردهها فرار خواهم کرد. سپس صدایش را بلند کرد که ای بندگان خدا! به پروردگار خود و شما پناه میبرم از دست هر متکبّری که به روز قیامت ایمان ندارد. سپس فرمود: مرگ با عزّت، بهتر از زندگی با ذلّت است.
ممکن است اهل دنیا بپرسند مگر میشود که مرگ برای انسان عزّت بیاورد؟ چه عزّتی در کشتهشدن هست؟ این که ظاهرش عزّت نیست! امّا بیان حضرت دقیقاً عکس آن چیزی است که دنیاداران میپندارند. دنیاداران عزّت و ذلّت را در چیز دیگری میبینند و حضرت درست عکسش را میفرماید. حضرت میفرماید: اکنون دیگر مرگ برای من عزّت است؛ گرچه از نظر دنیاداران ذلّت است.
حضرت، زنده بودن و زیر بار ظلم رفتن و بیعت با یزید و تأیید باطل را عینِ ذلّت میدانند و میفرمایند: اگر من بمانم و بیعت کنم، به حسب ظاهر خیلی هم عزیز میشوم، امّا چون از خدا اطاعت نکردهام، رابطهام با او قطع میشود؛ لذا عزّت حقیقیام از بین میرود. پس این زندگی عینِ ذلّت است؛ بنابراین، دیدگاه دنیاداران کاملاً در تقابل با دیدگاه انسانهای معنوی و الهی است.حضرت در ادامۀ همین بیان، این ابیات را انشا فرمودند:
«الْمَوْتُ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْعَارِ وَ الْعَارُ اوّلى مِنْ دُخُولِ النَّارِ وَ اللهِ مَا هَذَا وَ هَذَا جَارِی»
مردن، از خوار شدن بهتر است و خواری و ذلّت دنیایی، از به جهنّم افتادن بهتر است. به خدا قسم نه خوار میشوم و نه خلاف رضای خدا کاری خواهم کرد. بعد هم فرمود:«الْحُسَیْنُ الَّذِی رَأَى الْقَتْلَ فِی الْعِزِّ حَیَاهً وَ الْعَیْشَ فِی الذُّلِّ قَتْلاً»؛[*] حسین کسی است که مردن در راه عزّت و بندگی را عین زندگی میداند و زندگی ذلیلانه را عین خواری میبیند. به راستی تعبیرات حضرت خیلی زیبا است.
مروری دیگر بر اهمیّت «امر به معروف و نهی از منکر»
در پایان این بحث، دو روایت دیگر در باب امر به معروف و نهی از منکر مطرح میکنم. یکی دربارۀ آثار ترک این دو فریضه است و دیگری دربارۀ آثار عمل به آنها. روایتی در وسائلالشیعه نقل شده که پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود:«لَا تَزَالُ أُمَّتِی بِخَیْرٍ مَا أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوَى»؛ امّت من همیشه در خیر هستند، تا موقعی که امر به معروف و نهی از منکر کنند و به برّ و تقوا کمک کنند. «فَإِذَا لَمْ یَفْعَلُوا ذَلِکَ نُزِعَتْ مِنْهُمُ الْبَرَکَاتُ وَ سُلِّطَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُمْ نَاصِرٌ فِی الْأَرْضِ وَ لَا فِی السَّمَاءِ»؛[*] امّا هرگاه امر به معروف و نهی از منکر و تعاون به برّ و تقوا را ترک کردند، برکات از آنها زایل میشود و بعضی بر بعضی دیگر مسلّط میشوند و هیچ یاوری در آسمان و زمین نخواهند داشت.
روایت دیگری هم در نهجالبلاغه راجعبه عظمت امر به معروف و نهی از منکر است که من بخشی از آن را قبلاً خوانده بودم.امامعلی(علیه السلام) میفرماید:«وَ مَا اعمالُ الْبِرِّ کُلُّهَا وَ الْجِهَادُ فِی سَبِیلِ اللهِ عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیِ عَنْ الْمُنْکَرِ إِلَّا کَنَفْثَهٍ فِی بَحْرٍ لُجِّی»؛ تمام کارهای نیک و جهاد در راه خدا، در برابر امر به معروف و نهی از منکر جز آبِدهانی در مقابل دریای طوفانی نیست. چه تعبیر عجیبی است! میفرماید: تمام اعمال نیک، بهعلاوۀ جهاد فیسبیلالله با آن همه عظمتش، در مقایسه با نهی از منکر چیزی به حساب نمیآید. نَمی است در برابر یَمی؛ قطرهای در مقابل اقیانوس است.
سؤالی که در اینجا برای همۀ ما پیش میآید این است که چرا اینطور است؟ جهتش این است که بقای دین بر محور اجرای این دستور الهی است. امامحسین(علیه السلام) یکی از مصادیقی بود که اسلام را با اجرای این حکم الهی به دست ما رسانده است. چرا سایر نیکیها حتّی جهاد فیسبیلالله، در مقابل این عملِ صالح، مثل آبِ دهان در برابر اقیانوس بیکرانی است که امواج بلند و کوبنده دارد؟ جواب این سؤال خیلی روشن است و ما عملاً اثر این فریضه را میبینیم. اگر امامحسین(علیه السلام) نبود، اسلام به ما نمیرسید. با امر به معروف و نهی از منکر حسین(علیه السلام) دین اسلام باقی ماند؛ لذا این کار با هیچ حسنهای، حتّی جهاد در راه خدا قابل مقایسه نیست.
توسّل به حضرت زینب(علیها السلام)
خوب، شب آخر جلسۀ ما است و حالا میخواهم توسّلی داشته باشم. من در یک نقل تاریخی این نکته را دیدم که وقتی امامحسین(علیه السلام) از مکه حرکت کردند، آغاز حرکت کاروان، خیلی با جلالت و عظمت بود. نقل شده است که وقتی حضرتزینب(علیها السلام) میخواستند بیایند و سوار کجاوه شوند، صحنۀ خاصّی اتفاق افتاد. وقتی خواهر در راهروی منزل قرار گرفت و هنوز به آن کجاوه نرسیده بود، چون اصحاب و عدّهای دیگر هم آمده بودند و آمادۀ سوار شدن بر کجاوهها بودند، ابتدا حضرتابوالفضل(علیه السلام) آمد و با صدای بلند گفت:«غَضُّوا أبْصَارَکُمْ»؛ چشمهایتان را ببندید! سرهایتان را پایین بیندازید!
مینویسند تمام آن جمعیت صورتهایشان را به سمت دیوار برگرداندند. بعد حضرتزینب(علیها السلام) آمد. جوانهای بنیهاشم همه بودند؛ برادرها، برادرزادهها، همه بودند. از بین اینهاحضرتقاسم(علیه السلام)دوید، رفت و یک کرسی آورد و مقابل کجاوه گذاشت تا عمه پایش را روی آن بگذارد و سوار شود.حضرت علیاکبر(علیه السلام) آمد، پردۀ کجاوه را کنار کشید. حضرتابوالفضل(علیه السلام) خودش آمد، زانویش را خم کرد تا خواهر پایش را روی زانوی برادرش بگذارد و بالا رود. امامحسین(علیه السلام) هم آمد و زیر بغلهای خواهرش را گرفت و اینگونه حضرتزینب(علیها السلام) سوار بر مَرکب شد.
حضرتزینب(علیها السلام) وقتی چشمش به این صحنه افتاد، شروع کرد هایهای گریه کردن؛ چرا ایشان اینجا گریه میکند، با اینکه باید خوشحال باشد؟ از دیدِ ما این خیلی عزّت است؛ وقتی انسان میببیند که چهطور دارند از او تجلیل میکنند، باید خوشحال شود، نه ناراحت! امّا حضرتزینب(علیها السلام) تالیتلو معصوم است. بیجهت نیست که امام زینالعابدین(علیه السلام) به او خطاب میکند ای عمّه جان، بحمدالله تو عالمۀ غیرمعلّمه هستی؛ یعنی تو عالمی هستی که علمت را نزد کسی یاد نگرفتهای. این جایگاه بسیار بلندمرتبهای است که اماممعصوم به او چنین میگوید. امّا میدانید چرا حضرتزینب(علیها السلام) آنروز گریه کرد؟ چون آنروز، عصر روز یازدهم محرّم را میدید و چهبسا آن گریه برای امروز بود.
در مقاتل مینویسند روز یازدهم، بعد از ظهر بود که این بیبیها و اطفال را از کربلا حرکت دادند. امروز حضرتزینب(علیها السلام) دیگر کسی را ندارد. به تنهایی، این بیبیها و بچهها را سوار بر مَرکب کرد. اوّل بچهها، بعد امامزینالعابدین(علیه السلام) و بقیه را سوار کرد؛ حالا نوبت خودش بود. چه کسی حضرتزینب(علیها السلام) را سوار کند؟ از مکه با آن جلال و شکوه حرکت کرد، الآن باید چه کند؟ به هر ترتیب، حضرت هم سوار شد.
امّا این دشمنان، امروز در کربلا
خباثت عجیبی کردند. خُوب، حالا که اینها
را به اسارت گرفتهاید و دارید میبرید، دیگر چرا آنها را از کنار قتلگاه عبور میدهید؟
وقتی کاروان اهلبیت(علیهم سلام)را آوردند که از
سمت قتلگاه عبور دهند، اوّلین کسی که خودش را از بالای مَرکب به زمین انداخت، اُمّکلثوم(علیها السلام) بود. بعد یکییکی اینها خودشان را به زمین
انداختند. قرّه بنقیس میگوید
هیچگاه فراموش نمیکنم وقتی را که دیدم حضرتزینب(علیها السلام) به بدن مطهّر برادرش رسید؛ تا چشمش به او افتاد، صدایش بلند شد:«وا مُحمَّداه صَلَّى
عَلیْکَ مَلِیکُ السَّمَاءِ هَذا حُسَیْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ! مُقَطَّعُ
الأعْضَاءِ وَ بَناتُکَ سَبَایَا».
[1]. معظّمله در جلسات درس اخلاق و معارف اسلامی محرّم و صفر سال 1387 شمسی بهطور مبسوط به تبیین موضوع «عزّت و ذلّت در قیام و انقلاب امامحسین(علیه السلام)» پرداختهاند که منزل هفتم مجموعه «سلوک عاشورایی» به همین بحث اختصاص دارد.