از نظر زمانی، روز عاشورا در سال 61 هجری، با اواخر خرداد، نزدیک تیرماه مقارن بوده؛ یعنی درست آنموقعی که زمان شدّت گرما است. از نظر مکانی هم میدانید که کربلا، یک منطقه حارّه و گرمسیر است.
حالا ببیند کسی که سه شبانه روز، آب نچشیده، چون سهمیۀ آبش را هم به بچّهها داده است، در این شرایط چه حالی دارد و چه میکند. بعد از ظهر شد. این روز، روزی است که حضرتاباالفضل(علیه السلام) تمام آن را در تلاش بوده است؛ مرتّب میرفت و جنازۀ شهدا را به خیمهها میآورد و مُدام به این سمت و آن سمت در حرکت بود. چنین انسانی، در چه موقعیتی از عطش و تشنگی قرار دارد؟ درحال هلاک شدن است!
مجلسی مینویسد: «وَ لَمَّا رَأَی الْعَبَّاسُ وَحْدَهَ أخِیهِ الْحُسَیْنِ(علیه السلام)» وقتی حضرتاباالفضل(علیه السلام) تنهایی برادرش را دید، «أتَى أخَاهُ»؛ خدمت برادرش آمد. «وَ قَالَ: یَا أخِی! هَلْ مِنْ رُخْصَهٍ؟» گفت: برادر! اجازه میدهی به میدان بروم؟ مینویسند: «فَبَکَى الْحُسَیْنُ(علیه السلام) بُکَاءً شَدِیداً»؛ امامحسین(علیه السلام) شروع کرد به شدت گریه کردن. «ثُمَّ قَالَ(علیه السلام): أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی»، برادر از نظر ظاهری تو علمدار منی؛ کجا بروی؟حضرتاباالفضل(علیه السلام) در جواب گفت: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِی» این نفَس من دارد تنگی میکند. «وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَیَاهِ» از این زندگی بیزارم برادر. امامحسین(علیه السلام) در جوابش فرمود: «إنْ کنْتَ لابُدَّ مِنْ ذَلِک فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِیلًا مِنَ الْمَاءِ!» حالا اگر تحت فشار روحی هستی و میخواهی بروی، اوّل برو و مقداری آب برای بچّهها تهیّه کن!
مینویسند: حضرتاباالفضل(علیه السلام) آمد، مشک را برداشت، نیزه در دست، حمله کرد و خودش را به شریعه رساند. حالا که به آب رسیده است، دستها را زیر آب برد. آب را بالا آورد، نزدیک دهانش رسید. «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَینِ» به یاد تشنگی امامحسین(علیه السلام) افتاد. عظمت او را اینجا بفهم که آب را روی آب ریخت.
مشک را پر از آب کرد. از شریعه بیرون آمد و حرکت کرد. در بین راه محاصرهاش کردند. خبیثی دست راستش را قطع کرد. گفت:
«واللهِ إنْ قَطَعْتُمُوا یَمِینِی إنِّی اُحَامِی أبَداً عَنْ دِینِی»
بهخدا قسم؛ اگر دست راستم را جدا کنید، من از دینم دست برنمیدارم! من در دینم پایداری میکنم. بند مشک را به شانۀ چپ انداخت. خبیث دیگری دست چپ را قطع کرد. بند مشک را به دندان گرفت و باز حرکت کرد. مینویسند: حضرتاباالفضل(علیه السلام)را تیرباران کردند، «وَ أتَاهُ سَهْمٌ» یک تیر آمد، «فَأصَابَ الْقِرْبَهَ» به مشک آب خورد. آب سرازیر شد. «فَوَقَفَ الْعَبَّاسُ» او دیگر اینجا ایستاد. «وَ أتَاهُ سَهْمٌ آخَرُ وَ أصَابَ عَیْنَهِ» یک تیر دیگر آمد و به چشم حضرتاباالفضل(علیه السلام)خورد. یا صاحب الزمان! در عمرم اوّلین بار است که برای شما ذکر مصیبت میکنم. من از الآن میخواهم برای کس دیگری ذکر مصیبت بخوانم و به شما کاری ندارم. برای قلب عالم امکان میخوانم. من شنیدهام، امامزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) ذکر مصیبت عمویش را دوست دارد. ایستاد «ثُمَّ ضَرَبَ رَأسَهُ بِعَمُودٍ حَدِیدٍ عَلَی اُمِّ رَأسِهِ» عمود آهن آمد و بر فرق سرش نشست. «فَوَقَعَ الْعَبَّاسُ عَلَی الأرْضِ» حضرتاباالفضل(علیه السلام) روی زمین افتاد. «فَنَادَی: یَا أخَا! أدْرِک أخَاک» برادر! برادرت را دریاب! امامحسین(علیه السلام) خودش را با عجله به او رساند. با چه صحنهای مواجه شد؟ من این جملات را برای امامزمان؟عج؟ میخوانم! «فَقَالَ الْآنَ انْکَسَرَ ظَهْرِی» چیزی دید که گفت: الآن کمرم شکست! حضرتعبّاس(علیه السلام) ستون فقرات امامحسین(علیه السلام) بود. تا چشم حضرتاباالفضل(علیه السلام) به برادرش امامحسین(علیه السلام) افتاد، گفت: «یَا أخَا! مَا تُرِیدُ؟»[1]؛ برادر حالا میخواهی چه کار کنی؟ گفت میخواهم تو را به خیمه ببرم. گفت: نه! مرا به خیمه نبر! من به حضرتسکینه (علیها سلام) وعده آب دادهام![2] حضرتاباالفضل(علیه السلام) «همه چیزش» را برای خدا داد! حالا فهمیدی چرا حضرتاباالفضل(علیه السلام) بر فراز قلّۀ بِرّ و نیکی است و همۀ خوبان به او غبطه میخورند؟