ذکر توسل حضرت قاسم (علیه السلام)

سعید‌بن‌عبدالله‌حَنَفی است. امام حسین(علیه السلام) شب عاشورا خطبه‌ای خواندند. همۀ شما شنیده‌اید که وقتی خطبه‌شان تمام شد، فرمودند: این‌ها با من کار دارند؛ با شما کاری ندارند. من بیعتم را از شما برداشتم. هرکسی می‌خواهد برود، بلند شود و برود. سیاهی شب را چون مرکبی راهوار بگیرید و بروید. در بعضی از نقل‌ها دارد که فرمودند: هرکدام از شما دست یکی از اهل‌بیت مرا بگیرد و برود. اینان با من کار دارند. خود را به خاطر من به کشتن ندهید.

آن‌هایی که رفتنی بودند، رفتند. تعدادی که در بین راه در منزل زباله رفته بودند، تعداد دیگری هم آن شب رفتند. در بین این‌ها سعید‌بن‌عبدالله‌حنفی، بلند می‌شود و به امام‌حسین(علیه السلام) عرض می‌کند: من دست از شما بر نمی‌دارم. به‌خدا قسم! اگر مرا بکشند و دو مرتبه زنده کنند، بعد بسوزانند، بعد خاکسترم را هم بر باد دهند، باز زنده کنند، بسوزانند و این کار را هفتاد بار انجام دهند، من دست از شما بر نمی‌دارم!

دقّت کنید که این تعابیر در حرف‌های عبدالله‌بن‌حذاقه نبود. آنجا استخوان‌ها در انتهای کار باقی می‌ماند؛ امّا سعید‌بن‌عبدالله می‌گوید: استخوان هم باقی نماند؛ اگر بسوزانند و خاکسترش را بر باد دهند، باز هم دست از شما بر نمی‌دارم!

من از شما سؤال می‌کنم که آیا این‌ها بهشت را می‌خواستند؟ این‌ها به‌دنبال بهشت نبودند. ببین سطح معرفتی او به‌کجا رسیده که مردن و سوختن برایش اهمّیتی ندارد؛ می‌خواهد قربان محبوبش شود. نعوذبالله یک وقت خیال نکنید که می‌خواهم در آیه تصرّف کنم، ولی حقیقت این است که «اَلاٰ اِنَّ اَوْلیآٰءَ اللّٰهِ لاٰ خَوفٌ عَلَیْهِمْ ولاٰ هُمْ یَحزَنُونَ» آن‌هایی که واقعاً امام‌حسین(علیه السلام) را دوست دارند، او را برای دنیایشان نمی‌خواهند.

 امام حسین(علیه السلام) دارد گوش می‌کند؛ سعید که نشست، زهیر بلند شد. به حضرت رو کرد و گفت: به‌خدا قسم اگر من را هزار بار بکشند و زنده شوم، باز بکشند و زنده شوم، در حالی که می‌دانم با این کار می‌توانم شما و اهل‌بیت‌تان را حفظ کنم، باکی ندارم. آیا او دنبال بهشت است؟ او امام‌حسین(علیه السلام) را دوست دارد. او را می‌خواهد. می‌گوید:

گر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟
حسین(علیه السلام)» ما را و همه نعمت فردوس شما را!
[1]

این‌ها می‌گویند: همۀ بهشت برای شما! بروید دنبال کار خودتان. مگر این‌ها چه دیدند که این‌طور برای حضرت جان‌فشانی می‌کردند؟ نه اینکه علاقه‌ای را بر‌علاقۀ دیگر ترجیح داده باشند؛ اصلاً علاقه‌ای به دنیا نداشتند. تنها علاقۀ آنان به یک چیز بود؛ به مولایشان امام‌حسین‌(علیه السلام) بود. همین امشب می‌خواهیم از کریم اهل‌بیت؟عهم؟ حاجت بگیریم!

می‌گویند همه اظهار وفاداری کردند و امام‌حسین(علیه السلام) هم به همۀ آنان وعدۀ شهادت دادند. حضرت فرمودند: حالا که این حرف‌ها را می‌گویید، بدانید که همگی فردا شهید خواهید شد. به همۀ آن‌ها وعدۀ شهادت را دادند. یک‌وقت، نوجوانی بلند شد؛ رو کرد به امام‌حسین‌(علیه السلام) و عرض کرد: عمو! آیا من هم فردا شهید می‌شوم؟ من هم از شهدا هستم یا نه؟ امام‌حسین‌(علیه السلام) به او چه بگوید؟ به او فرمودند: «کیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَک»؛ مرگ در ذائقۀ جانت چگونه است؟ در جواب عرض کرد: «أَحْلی مِنَ الْعَسَلِ»؛ از عسل شیرین‌تر است. می‌دانید امام‌حسین‌(علیه السلام) چه جوابی به او دادند؟ این عجیب است؛ فرمودند: «فِداک عَمِّک» عمویت قربانت برود!

این برای شب عاشورا بود، امّا روز عاشورا؛ «فَنَظَرَ الحُسَیْنُ‌(علیه السلام) قَدْ بَرَزَ غُلامٌ»[2]؛ یک وقت امام‌حسین(علیه السلام) دید که قاسم دارد می‌آید. در تواریخ نوشته‌اند: حضرت آغوش باز کرد و حضرت‌قاسم‌(علیه السلام) را به بغل گرفت. «وَ جَعَلا یَبْکِیانِ حَتَّی غُشِیَ علَیْهِما»؛ آن‌قدر این عمو و برادرزاده گریه کردند که هر دو از حال رفتند. تعبیر این است که عمو و برادرزاده هر دو غش کردند. حضرت‌قاسم‌(علیه السلام) اجازه خواست که به میدان برود. عمو اجازه نداد. «فَلَمْ یَزَلْ، یُقَبِّلُ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ» آن‌قدر دست و پای امام‌حسین(علیه السلام) را بوسه زد، «حَتَّی أذِنَ لَهُ»؛ تا اینکه عمو به او اجازه داد.

حضرت‌قاسم‌(علیه السلام) به میدان رفت. حمیدبن‌مسلم می‌گوید: من عمر‌بن‌سعد‌أزدی را دیدم که نگاهی به این جوان کرد و گفت: من از او دست بر نمی‌دارم. به او گفتم: ای خبیث! این همه هستند، کافی است! تو چرا جلو می‌روی؟ می‌گوید: «فمَا وَلّا وَجْهَهُ»؛ همین‌که قاسم رویش را برگرداند، «ضَرَبَ رَأْسَهُ بِالسَّیْفِ فَوَقَعَ الغُلامُ بِوَجْهِهِ عَلَی الأَرْضِ»[3]؛ چنان شمشیر به فرق حضرت‌قاسم‌(علیه السلام) زد که این بچّه با صورت از روی اسب به زمین افتاد. «فَنَادَی: یَا عَمَّاهُ!» صدایش بلند شد: ای عمو!


[1]. گر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟ ///// دوست، ما را و همه نعمت فردوس شما را
سعدی، غزلیات، غزل 6

از دستۀ بیشتر بخوانید
اشتراک
ایمیل برای
guest
0 نظر
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رأی
بازخوردهای درون متنی
مشاهده همه دیدگاه‌ها
سبد خرید
0
نظری دارید؟ لطفاً آن را ثبت کنید.x