مینویسند امامحسین(علیه السلام) روز عاشورا، از همان اوّل صبح تا موقعیکه جنگ شروع شود مشغول بود. بعد هم وقتی اصحاب یکایک میروند و شهید میشوند، حضرت بالای سر آنها میرفت. این شوخی بردار نیست! یک بشر مگر چهقدر تحمّل دارد؟ چهقدر توان دارد؟ وقتی نوبت بنیهاشم میرسد، برادرزادهاش، پسرش، بردارش و در آخر هم علیاصغر(علیه السلام)، بچّۀ شیرخوارهاش را برمیدارد و میبرد. هر چه داشت را در این راه گذاشت.
بعد مینویسند امامحسین(علیه السلام) خودش به میدان رفت. یک مقدار جنگید تا اینکه خسته شد. «فَوَقَفَ سَاعَهً لِیَسْتَرِیحَ»؛ حضرت لحظهای ایستاد تا استراحت کند. «إذْ أتَاهُ حَجَرٌ فَوَقَعَ فِی جَبْهَتِهِ»؛ در همین لحظه سنگی آمد و به پیشانی امامحسین(علیه السلام) اصابت کرد. خون سرازیر شد. «فَأَخَذَ الثَّوْبَ لِیَمْسَحَ الدَّمَ عَنْ وَجْهِهِ»؛ دست برد، پیراهنش را بالا آورد تا این خون ها را از جلوی چشمش پاک کند. مینویسند: «فَأتَاهُ سَهْمٌ مُحَدَّدٌ مَسْمُومٌ لَهُ ثَلاثُ شُعَبٍ فَوَقَعَ السَّهْمُ فِی صَدْرِهِ أوْ فِی قَلْبِهِ»؛ ناگهان تیر سهشعبه مسمومی آمد و به سینه و قلب امامحسین(علیه السلام) اصابت کرد. اینجا بود که دیگر امامحسین(علیه السلام) نتوانست خودش را روی مرکب حفظ کند.
میدانید چرا قتلگاه امامحسین(علیه السلام) در یک گودال قرار گرفته است؟ چون مرکب حضرت خیلی باهوش بود، همین که احساس کرد دیگر آقا نمیتواند خودش را حفظ کند، به یک نقطهای رفت که حفرهای شکل بود، تا امام(علیه السلام) به زمین نیفتد! بدنش را تکیه داد به دیواره گودال و آرام آرام، امامحسین(علیه السلام) را روی زمین گذاشت. حضرت(علیه السلام) هنگامیکه روی زمین قرار گرفت صدا زد: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلَى مِلَّهِ رَسُولِ اللَّهِ».[*]
مینویسند: این مرکب اوّل دور امامحسین(علیه السلام) میچرخید و از او دفاع میکرد. بعد که دید کاری نمیتواند بکند، خودش را به خون امامحسین(علیه السلام) آغشته کرد و در حالیکه شیهه میکشید بهسمت خیمهها رفت. میخواست بیبیها را خبر کند. این زن و بچّه به خیال اینکه آقا برگشته از خیمهها بیرون آمدند؛ امّا یک وقت دیدند مرکب هست ولی راکب نیست! ابتدا دور مرکب را گرفتند. هر کدام از او سؤالی میپرسند. من جملۀ دختر امامحسین(علیه السلام) را نقل میکنم. سکینه(علیها السلام) آمد و به مرکب گفت: «یَا جَوادَ أبِی!» ای مرکب پدرم! به من بگو ببینم، «هَلْ سُقِیَ ابی أوْ قَتَلُوهُ عَطْشَاناً»؛ آیا به پدرم آب دادند یا لب تشنه او را کشتند؟
این بیبیها اطراف مرکب را گرفته بودند و صحبت میکردند. امّا حضرت زینب (علیها السلام) وقتی دید هر چه چشم میاندازد، امامحسین (علیه السلام) را نمیبیند، از خیمهها خارج شد. دید در یک نقطهای جمعیّتی جمع شدند، یکی با نیزه میزند، یکی با شمشیر میزند، یکی با چوب میزند، یکی با سنگ میزند. باز هم هر چه نگاه کرد امامحسین (علیه السلام) را ندید. حضرتزینب(علیها السلام) حرکت کرد و رفت بالای یک بلندی تا شاید برادرش را ببیند. اوّل چشمش به عمرسعد افتاد. به او گفت «أَیُقْتَلُ أَبُوعَبْدِالله وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَیْهِ»[*]؛ دارند حسین را میکشند و تو داری نگاه میکنی؟ یکوقت چشمش به برادرش افتاد که «الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَی صَدْرِهِ».[*]