در مورد وقایع عاشورا مینویسند: وقتی صحنه تمام شد، در بین بردگان لشکر عمر سعد کسانی بودند که میخواستند خودشان را هر چه زودتر به کوفه برسانند تا جایزه دریافت کنند. در این بین خولی بود که سر حسین (علیه السلام) را همراه خودش برد. چطور خودش را به کوفه رساند و بیش از ده فرسخ راه را رفت، نمیدانم. با چه عجلهای خودش را رساند که قبل از همه بیاید و جایزهاش را دریافت کند. آخر شب بود که پشت در قصر دارالعمارۀ کوفه رسید و دید در بسته است. نصف شب هم گذشته بود، چه عجلهای داشت! ببینید دنیا چه میکند! برگشت و به خانهاش رفت.
آن سر مقدّس را در تنور گذاشت و به بسترش رفت. او دو همسر داشت؛ یکی از بنی اسد و اسدی و دیگری حضرمی بود. پیش همسری رفت که از بنیاسد بود. وقتی وارد شد، همسرش بیدار شد و به خولی گفت:«مالخبر»؛ چه خبر است؟ چون آن موقع شب آمده بود. در جواب گفت: «جئتک بالذهب»؛ برایت طلا آوردم. وقتی زن این را شنید، پرسید: بگو ببینم چه است؟ خولی گفت:«هذا رأس الحسین فیالاجانه»؛ این سر حسین(علیه السلام) است که در تنور گذاشتم. تا این جمله از دهان این خبیث در میآید، همسرش از جایش حرکت کرد. گفت: مردها میروند برای همسرانشان طلا و نقره میآورند، تو رفتی سر پسر پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم) را برای من آوردی؟! دیگر هیچگاه سر من و تو روی یک بالین قرار نخواهد گرفت.
بعد از جا حرکت کرد. دارد: این زن آمد و نزدیک تنور رسید. دید عمودی از نور به سوی آسمان میرود. فرشتگان اطراف این نور در پرواز هستند…
«اللهمّ صلّ علی مُحمّدٍ وَ آل مُحمّد»