در امالی صدوق آمده است که ابن عبّاس نقل می کند: «إِنَّ أَوَّلَ دِرْهَمٍ وَ دِینَارٍ ضُرِبَا فِی الْأَرْضِ»؛ اوّلین درهم و دیناری که روی زمین ضرب شد و پول درست شد، «نَظَرَ إِلَیهِمَا إِبْلِیسُ»؛ ابلیس به آن نگاهی کرد، «فَلَمَّا عَاینَهُمَا»؛ پول را معاینه کرد، «أَخَذَهُمَا»؛ آن را گرفت، «فَوَضَعَهُمَا عَلَی عَینِهِ»؛ روی دو چشمش گذاشت، «ثُمَّ ضَمَّهُمَا إِلَی صَدْرِهِ»؛ بعد هم روی سینه اش گذاشت، «ثُمَّ صَرَخَ صَرْخَهً»؛ بعد یک آهی هم کشید، «ثُمَّ ضَمَّهُمَا إِلَی صَدْرِهِ»؛ دوباره روی سینه اش گذاشت، «ثُمَّ قَالَ»؛ بعد این را گفت:«أَنْتُمَا قُرَّهُ عَینِی»؛ شما نور چشم من هستید، «وَ ثَمَرَهُ فُؤَادِی»؛ و میوۀ دلم هستید. عمدۀ مطلبی که می خواهم بگویم، در این قسمت روایت آمده است:«مَا أُبَالِی مِنْ بَنِی آدَمَ إِذَا أَحَبُّوکُمَا أَنْ لَا یعْبُدُوا وَثَناً»؛ من از این به بعد باکی ندارم از اینکه انسان ها شما را دوست بدارند، ولی بُت نپرستند. «حَسْبِی مِنْ بَنِی آدَمَ أَنْ یحِبُّوکُمَا»؛ برای من کافی است که فقط انسان ها شما را دوستتان بدارند. این، خیلی حرف است. همین که انسان ها شما را دوست بدارند، برای من کافی است.