مروری بر مباحث گذشته
عرض کردم که امامحسین(علیه السلام) مصلحی غیور بود و برای اصلاح امّت و حفظ دین اسلام، این حرکت و قیام را انجام داد. امامحسین(علیه السلام) دید که دین دارد با بدعتها هَدم میشود، در آن مقطع زمانی هم هیچکس جز او نمیتوانست دین اسلام را حفظ کند؛ لذا قیام کرد و طبق وظیفهاش رفتار نمود. جلسۀ گذشته روایات بسیاری را در این رابطه خواندم و رد شدم. حالا میخواهم بحث قبل را کمی باز کنم و به نکاتی اشاره کنم که کمتر شنیدهاید. اوّل به این مسئله میپردازیم که چگونه بر امامحسین(علیه السلام) ضرورت داشت که در مقابل این بدعتها بایستد. بعد سراغ این میرویم که چگونه دین در آن مقطع زمانی دچار انحراف گردید و در معرض هدم قرار داشت.
جایگاه منحصر بهفرد امامحسین(علیه السلام) برای قیام
امّا در مورد نکتۀ اوّل برای اینکه مسئله روشن شود که چرا امامحسین(علیه السلام) باید قیام میکرد و چرا نمیتوانست ساکت بنشیند، باید بگوییم: امام(علیه السلام) تنها شخصیّتی بود که میتوانست جلوی این بدعتها را بگیرد و مردم هم او را قبول داشتند. شما تا بهحال زیاد شنیدهاید که نامههای زیادی از کوفه برای امامحسین(علیه السلام) آمد؛ چندین هزار نامه آمد. برای همین امامحسین(علیه السلام) حضرتمُسلم(علیه السلام) را بهعنوان نمایندۀ خود به کوفه فرستاد و جواب نامههای آنان را بهصورت کتبی برایشان ارسال کرد. امّا اینطور نبود که فقط همانبخش از قلمرو اسلام برای امام(علیه السلام) نامه نوشته باشند و دیگران کاری نکرده باشند؛ از همۀ بخشها برای امام(علیه السلام) نامه میآمد که بیشترین آنها مربوط به کوفه بود.
خیلیها در این میان بودند، مالکبناسود بود، منذربنجارود بود، مسعودبنعمر بود، احنفبنقیس بود، یزیدبنمسعود بود، عمروبنعبید بود. یک بخش دیگر که از آنجا نامه به مکّه فرستاده شد، بصره است. سران قبایل بصره به امام(علیه السلام) نامه نوشتند که شما بگویید تکلیف ما چیست؟ ما تنها شما را برای تعیین تکلیف الهیمان قبول داریم. وقتی نامهشان به امام(علیه السلام) رسید، حضرت در جوابشان مطالب مفصّلی را نوشتند که من فقط یک بخش آن را میخوانم. عُمدۀ بحث من هم در مورد این قسمت از جواب حضرت است.
حضرت در آن نامه خطاب به بزرگان بصره نوشتند: «وَ قَد بَعَثتُ اِلیکُم رسولی بِهذا الکِتاب»[2]؛ من نمایندهام را با این نامه بهسوی شما فرستادم. «وَ انَّنا اَدْعُوکُم اِلی کِتابِ الله وَ سُنَّهِ نَبِیِّه»؛ شما را به کتاب الهی و سنّت پیغمبر دعوت میکنم. «فَاِنَّ السُّنَّهَ قَد اُمیتَتْ وَ اِنَّ البِدعَهَ قَد اُحْیِیَتْ»؛ همانا سنّتها، مُرده و بدعتها زنده شده است. این همان مطلبی است که محلّ بحث است. حضرت صریح میگوید: سنّت پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم) در جامعه مُرده، بدعت زنده شده و جای آن را گرفته است؛ یعنی اسلام دارد از بین میرود و چیز دیگری جای آن میآید. امامحسین(علیه السلام) دید که دین دارد هَدم میشود؛ چون بدعت، هَدم دین است و در روایت هم آمده بود؛ لذا برای حفاظت از دین اسلام، جلوی بدعت ایستاد.
نامه وقتی به بصره رسید، یزیدبنمسعود که از اشراف بصره بود و نفوذ زیادی داشت، دیگر سران قبایل را جمع کرد و برای آنها سخنرانی کرد. وقتی همۀ آنان اظهار وفاداری کردند، دوازده هزار نفر را بهسمت کربلا حرکت داد تا به یاری امام(علیه السلام) برسد. فاصلۀ بصره تا کربلا حدود پانصد کیلومتر است. همان اوایل راه که بودند، کسی از راه رسید و خبر شهادت امام(علیه السلام) را به آنها داد. بهقدری ابنمسعود ناراحت شد که حتّی به قاصد تندی کرد و گفت: خدا دهانت را بشکند! اگر این خبر درست باشد، من همین الآن شکمم را پاره میکنم! امّا کار از کار گذشته بود و مجبور شدند برگردند.
نکته اینجا است که امام(علیه السلام) وقتی با یک نامه، میتواند چنین جمعیّتی را راه بیندازد، آیا میتواند در برابر انحرافات پیشآمده ساکت بنشیند و کاری نکند؟ معلوم میشود او تنها کسی بود که میتوانست حقّ را از باطل تشخیص دهد؛ لذا وظیفه داشت که در مقابل این بدعتها بایستد و قیام کند. پس از نظر شرعی بر امامحسین(علیه السلام) واجب و لازم بود که قیام کند.
این نامهها و عرض ارادتها هم تنها از کشور عراق نبود؛ یعنی محدود به کوفه و بصره نمیشد. مثلاً یکی از کسانی که امامحسین(علیه السلام) را نصیحت کرد و خیرخواهانه با حضرت سخن گفت، جابربنعبدالله انصاری است. او به حضرت پیشنهاد کرد که به یمن برود؛ چون آنجا شیعیان حضور دارند و آنها واقعاً فدایی هستند.
امامحسین(علیه السلام) همۀ اینها را میدانست و همۀ جوانب را بررسی کرده بود که بعد حرکتش را آغاز کرد. وظیفۀ الهی حضرت همین بود. در آن زمان یگانه کسی که جایگاه اصلاحی داشت و دشمنان دین از او میترسیدند، امامحسین(علیه السلام) بود. اگر اینطور نبود، چرا مردم دور عبداللهبنزبیر که با امام(علیه السلام) از مدینه خارج شد، جمع نشدند و برای وی نامه ننوشتند؟ حضرت هم اینها را میدانست و در نامهها و در گفتارهایش نیز همین مسئله را مطرح میکرد. وظیفۀ او بود که از دین حفاظت کند.
همۀ اصحاب پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) و تابعین هم میدانستند که مسئله منحصر در امامحسین(علیه السلام) است و کسی جز او نمیتواند با وضع موجود برخورد کند؛ حتّی عبداللهبنعبّاس، مفسّر معروف که از اصحاب پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) است، وقتی میبیند معاویه مُرده و حضرت هم میگوید: من با یزید بیعت نمیکنم، نزد حضرت میآید و میگوید: من جز این نمیتوانم بگویم که اینها کافرند. ﴿ إِنَّ الْمُنَافِقِینَ یُخَادِعُونَ اللَّـهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلَاهِ قَامُوا کُسَالَىٰ یُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا یَذْکُرُونَ اللَّـهَ إِلَّا قَلِیلًا ١۴٢ مُّذَبْذَبِینَ بَیْنَ ذَٰلِکَ لَا إِلَىٰ هَـٰؤُلَاءِ وَلَا إِلَىٰ هَـٰؤُلَاءِۚوَمَن یُضْلِلِ اللَّـهُ فَلَن تَجِدَ لَهُ سَبِیلاً ﴾ [3] امّا تو پسر رسولخدا(صل الله علیه و آله و سلم) هستی؛ تو امیر و سرور ابراری؛ تو پسر دختر پیغمبری؛ تو نور دیدۀ امامعلی(علیه السلام) هستی؛ تو چینن جایگاهی داری؛ یعنی با این حرفها اقدام حضرت را تأیید میکند. عبداللهبنعبّاس آدم کوچکی نیست. در شرح حال او مینویسند: اوّلین مفسّر قرآن بوده است.
مسئلۀ مقابله با بدعت و بدعتگذاران، منحصر در امامحسین(علیه السلام) بود تا جایی که اهل باطل هم از امام(علیه السلام) میترسیدند. آنان هم از جایگاهش خبر داشتند و از او شدیداً میترسیدند؛ برای همین هم اینطور با او رفتار کردند و آن فجایع را به بار آوردند.
ما حتّی در باب بدعت، روایتی داریم که میفرماید: اگر کسی چنین جایگاهی در جامعه دارد که می تواند با رُعب و وحشت، اهل بدعت را بترساند و چنین کند، خدا قلبش را از ایمان و امن پُر میکند؛ یعنی باید اهل بدعت را ترساند تا دست از بدعتگذاری و هدم دین بردارند. پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود: «مَن اَرعَبَ صاحِبَ بِدعَهٍ مَلَأَهُ الله قَلبَهُ اَمناً وَ ایماناً»[4]؛ بنیامیّه فقط از امامحسین(علیه السلام) میترسیدند؛ چون جایگاهش را میدانستند؛ لذا حضرت بر طبق وظیفۀ شرعیاش قیام کرد.
خطر هدم دین در زمان یزید
امّا مطلب دوم دربارۀ عُمق فجایع آن روز و خطر هدم دین است که در آن مقطع زمانی متوجّه اسلام و اساس توحید بود. اینطور نبود که امامحسین(علیه السلام) این مقابلۀ کوچک را ببیند. او تمام طول تاریخِ بشریّت را میدید که اگر با این بدعتها مقابله نکند، از اسلام هیچ چیزی باقی نخواهد ماند. یکوقت میبینیم یک حکم از احکام الهی دارد پایمال میشود، این بدعت است و هَدم دین؛ امّا خیلی طول میکشد تا اثر سوئش به تمام معارف رسیده و اصل دین را از بین ببرد؛ ولی یکوقت میبینیم که مجموعۀ احکام الهی دارد از بین میرود. اینجا دیگر حرفی از تدریج و یا تأثیر جزیی نیست. امامحسین(علیه السلام) دید مجموعۀ اسلام دارد از بین میرود؛ نه حکمی از احکام اسلامی. مخالفین و معاندین، قبل از یزید جرئت نمیکردند که به این وضع با اسلام مقابله کنند، ولی در زمان آن ملعون، مقابله با دین، همهجانبه و عَلَنی شده بود و کلّ اسلام در خطر بود.
نکتۀ مهمّ، این است که اینجا اصلاً بحث عامّه و خاصّه؛ یعنی سنّی و شیعه مطرح نیست؛ یعنی اگر امام(علیه السلام) کاری نمیکرد، همۀ دین از دست میرفت و دیگر نه سنّی میماند و نه شیعه. قیام امامحسین(علیه السلام)، یک قیام شیعی نبود. خود حضرت هم در فرمایشاتش نمیفرمود: شیعیان دارند از بین میروند، یا تفکّر خاصّه در معرض هدم است؛ بلکه در نامهاش به اهل بصره نوشت: سنّت پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم) مُرده است و کتاب الهی دارد از بین میرود.
خطر متوجّه تمام دین بود؛ نه حکمی از احکام یا فرقهای از میان فرقهها. اینکه ما میگوییم: «إنَّ الْإسلَامَ بَدْؤُهُ مُحَمَّدِیٌّ(صل الله علیه و آله و سلم) وَ بَقَاؤُهُ حُسَینِیٌّ(علیه السلام)»، برای این است. امامحسین(علیه السلام) «اسلام» را زنده کرد و موجب بقای اصل دین شد و حرکتش فرقهای و مذهبی نبود.[5]
شیوۀ دعوت امامحسین(علیه السلام) برای مبارزه
امامحسین(علیه السلام) خودش چنین جایگاهی داشت و از دیگران هم دعوت میکرد تا با او همراه شوند و به وظیفۀ الهیشان در حفظ دین، عمل کنند. حضرت در بین این راه، تا میتوانست سراغ افراد مختلف رفت تا دستشان را بگیرد و با خود همراه کند. یکی از افرادی که امامحسین(علیه السلام) خیلی از او پذیرایی کرد، حرّبنیزید ریاحی بود. همۀ آنها تشنه بودند، به همه آب داد و حتّی مرکبهایشان را هم با دست مبارک خودش سیراب کرد. حالا میخواهم مطالبی را از این برخورد برایتان نقل کنم که ببینید این برخورد چگونه بوده و چطور ختم شده است.
وقتی موقع نماز شد، حضرت به حُرّ فرمود: برو با اصحابت نماز بخوان؛ ما هم میخواهیم با اصحابمان نماز بخوانیم. حُرّ گفت: نه؛ ما هم با شما نماز میخوانیم. امامحسین(علیه السلام) جلو ایستاد و همۀ آنها به حضرت اقتدا کردند. بعد حضرت خطبهای خواند که دو مطلب داشت. من یکی از آنها را میگویم. حضرت فرمود: «أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللهِ(صل الله علیه و آله و سلم) قَدْ قَالَ فِی حَیَاتِهِ: مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جَائِراً مُسْتَحِلًّا لِحُرُمِ اللهِ نَاکِثاً لِعَهْدِ اللهِ مُخَالِفاً لِسُنَّهِ رَسُولِ اللهِ یَعْمَلُ فِی عِبَادِ اللهِ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ ثُمَّ لَمْ یُغَیِّرْ بِقَوْلٍ وَ لَا فِعْلٍ کَانَ حَقِیقاً عَلَى اللهِ أَنْ یُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ»[6]؛ همه میدانید که پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) در زمان حیاتش فرمود: اگر حاکمی ستمگر بر سر کار بیاید که حرام خدا را حلال کند، عهدهای الهی را بشکند؛ یعنی دستورات قرآن را کنار بگذارد، با سنّت رسولالله(صل الله علیه و آله و سلم) مخالف باشد و در بین بندگان نیز به معصیت و دشمنی رفتار کند و از اینطرف هم حتّی یک نفر با قول و فعلش با او مقابله و برخورد نکند، سزاوار است که خدا جایگاه آنها را در یکجای جهنّم قرار دهد؛ یعنی اگر کسی با چنین حاکمی مماشات کند، با او محشور خواهد شد.
تا اینجای سخن حضرت کلّی است و مصداقی برایش ذکر نفرموده است، امّا بعد حضرت آمد و صغرای این کلّی را هم ذکر کرد و مصداقش را بیان فرمود: «وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ قَدْ لَزِمُوا طَاعَهَ الشَّیْطَانِ»؛ آگاه باشید؛ اینهایی که بر سر کار آمدهاند، کارکنان شیطاناند، «وَ تَوَلَّوْا عَنْ طَاعَهِ الرَّحْمَنِ وَ أَظْهَرُوا الْفَسَادَ وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَ اسْتَأْثَرُوا بِالْفَیْءِ وَ أَحَلُّوا حَرَامݠَ اللهِ وَ حَرَّمُوا حَلَالَهُ»؛ اینها از بندگی خدا سرپیچی کردهاند، فساد را عَلَنی کرده و حدود را تعطیل نمودهاند، اموال مسلمین را به خود اختصاص دادهاند، حلال خدا را حرام و حرامش را مجاز شمردهاند. حضرت هم قضیّه را بهصورت کلّی گفت و هم مصادیقش را ذکر فرمود. بعد هم فرمود: «وَ إِنِّی أَحَقُّ بِهَذَا الْأَمْرِ»؛ آن کسی که وظیفه دارد جلوی اینها را بگیرد، من هستم؛ یعنی من باید این کار را بکنم و من سزاور مقابله با آنان هستم.
شما اگر نگاه کنید، امامحسین(علیه السلام) چه در نوشتههایش، چه در گفتارش، همین مسئله را میفرمود. او نمیتوانست ساکت باشد؛ برای همین گفتیم که امامحسین(علیه السلام) مصلحی غیور و هدفمند بود و اگر آن حرکت انجام نشده بود، امروز چیزی از اسلام باقی نمانده بود.
تا اینجا حضرت دارد روشنگری میکند و میخواهد به آنها بفهماند که قضیّه از چه قراری است؛ امّا از اینجا به بعد، دستگیری حضرت شروع میشود. حضرت در ادامۀ خطبه فرمود: شما برای من دعوتنامه فرستادید که بیایم. حُرّ گفت: من جزو کسانی نبودم که نامهای خدمت شما نوشته باشند. بحث ادامه پیدا میکند تا اینکه حضرت سوار مرکب میشود تا بهحسب ظاهر برگردد. حُرّ جلو میآید و جلوی حضرت را میگیرد. بعد میگوید: من نمیگذارم که برگردید. حضرت با تندی به او میگوید: «ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ مَا تُرِیدُ؟»[7]؛ مادر به عزایت بنشیند؛ چه میخواهی؟ اینجا مافیالضّمیر حُرّ و مردانگی واقعی او پدیدار میشود. به امامحسین(علیه السلام) رو کرد و گفت: اگر کسی غیر از تو نام مادر مرا برده بود، اسم مادرش را همانطور بر زبان میآوردم؛ امّا چه کنم که مادر تو حضرتفاطمه(علیها سلام) است و من نمیتوانم نام او را جز به بهترین وجه ببرم.
ببینید چگونه غیرت دینیاش غلبه کرد و جلوی زبانش را گرفت؛ همین نجاتش داد.