مروری بر مباحث گذشته
در جلسات گذشته گفتیم: کسانی که از مسیر حقّ منحرف شده و به باطل گرایش پیدا میکنند، یا مغرور به دنیا هستند و عمداً به راه نادرست میروند، یا نسبتبه حقّ جهل دارند و در دام دیگران افتادهاند. در مورد قسم اوّل، چندین جلسه بحث کردیم، امّا گروه دوم؛ یعنی کسانی که منشأ انحرافشان، جهل نسبتبه حقّ است، یا نسبتبه مفهوم حقّ شناسایی ندارند و یا نسبتبه مصداق آن جهل دارند. در مورد جهل نسبتبه مصداق حقّ گفتیم که روایات متعدّدی از امامعلی(علیه السلام) و دیگر معصومین(علیهم السلام) به ما رسیده که میفرماید: فاصلۀ بین حقّ و باطل، برای شناسایی مصادیق آنها، چهار انگشت است و مسئلۀ شنیدن و دیدن را مطرح کردند که بسیاری از شنیدهها باطل است، ولی دیدهها حقّ است.
در این جلسه میخواهم این مطلب را با توجّه به مقدّمهای که در جلسۀ گذشته دربارۀ ضرورت بصیرت در دین گفتم، کمی توضیح دهم.
چگونگی رؤیت و شهود
حالا بهسراغ این بحث برویم که آیا لازم است رؤیت حقّ، حتماً با چشم باشد یا نه؟ این بحث یک بحث علمی است که رؤیت با چشم موضوعیّت دارد یا نه؟ نهخیر؛ دیدن با چشم، موضوعیّت ندارد. اگر دیدن با چشم ملاک باشد و چشم موضوعیّت داشته باشد، کسیکه کور است چه باید بکند؟ ما گفتیم که فاصلۀ بین حقّ و باطل چهار انگشت است؛ فاصلۀ بین گوش و چشم است. باید ببینیم این یعنی چه؟ آیا منظور از دیدن که حضرت با دستشان هم اشاره کردند، همین چشم سر است یا نه؛ بحث، بحث حسّ و حدس است؛ یعنی اینکه انسان باید به مرحلۀ یقین برسد تا به حقّ برسد و اگر یقین نداشته باشد، همچنان در باطل است.
گفتیم آنچه ملاک است، دیدن است و شنیدن هم اگر بر پایۀ دیدن و شهود باشد، یعنی با مقدّمات حسابشده باشد-نه مقدّمات بیپایه و اساس که هیچ ارزشی ندارد-معتبر است. ما در مباحث درسی خودمان، بحثی داریم که میگوییم: عمل باید بر محور علم بوده یا باید حدّاقل علمی باشد؛ یعنی یا خودِ علم هست یا اگر نیست، جایگزین آن باید علمی باشد. علم بهمعنای یقین است؛ یعنی عمل باید بر محور یقین باشد. اگر یقین و علم نبود، باید بر محور گزارههایی باشد که مبتنی بر یقین است. ما به این میگوییم: «علمی»؛ که غیر از «علم» است. تنها این میتواند جایگزین علم شود. این همان مطلبی است که ما راجعبه «احراز شرط عدالت» مطرح کردیم. گفتیم که یا من باید خودم با فرد محشور بوده باشم و ترک محرّمات و اتیان به واجباتش را ببینم که اینجا علم حاصل میشود، یا باید از دو نفر که این چیزها را دیدهاند، برای من نقل کنند تا من علم پیدا کنم که او عادل است.
من اینجا یک تذکّر بدهم که کسی اشکال نکند. عدالت، یک ملکۀ درونی است و عمل به واجبات و ترک محرّمات بروز و ظهور آن است. من که نمیتوانم درون فرد را ببینم که چه ملکاتی دارد و در نفسش چه میگذرد؛ لذا تنها از راه بررسی کردار و ظاهر او است که میتوانم به درونش راه پیدا کرده و علم پیدا کنم که او عادل است یا نه. عدالت را که نمیتوان با چشم دید، چون از ملکات درونی انسان است. امّا چون من باید علم پیدا کنم که او عادل است تا بتوانم به او اقتدا کنم، یا باید خودم با او محشور بوده باشم و عدالتش را احراز کرده باشم یا از دو نفر عادلی که عدالتش را دیدهاند؛ یعنی التزام او را به ملکۀ عدالت در رفتارش تشخیص دادهاند، بشنوم تا مثلاً بتوانم برطبق آن عمل کنم، وگرنه بدون علم و یقین، نمیتوانم به او اقتدا کنم. دیدن من، «علم» است و خبر دو عادل، «علمی». یعنی عمل، بالاخره باید منتهی به علم شود.
اصلاً دین ما بر محور شعور و بینش است. به این تعبیر توجّه کنید که در آیه آمده و من هم آن را خواندم و کمی توضیح دادم.خدا به پیغمبرش فرمود: بگو من و کسانی را که تابع من هستند، «عَلٰى بَصیرَهٍ»[*] دعوت میکنیم. من که پیغمبرم، بینش دارم؛ آنها هم باید بینش داشته باشند. در اینجا اصلاً حرفی از رؤیت ظاهری نیست، بینش ملاک است. دیدن با چشم سر موضوعیّت ندارد. با معیارهایی که اهلبیت(علیهم السلام) بهدست ما دادهاند میفهمیم که باید علم پیدا کنیم؛ یا خودمان یا با واسطه از کسانی که علم دارند، بپذیریم.
لذا شما میبینید که تمام معارف ما از شهود شروع میشود و به شهود هم ختم میشود. حالا من یک نمونه میگویم: در باب توحید و عبادات، روایات بسیار روشنی داریم که روی همین نکته تأکید میکند. مثلاً در روایتی از پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) آمدهاست: «اعْبُدِ اللهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ»[*]؛ خدا را عبادت کن، مثل اینکه داری او را میبینی! «کَأَنَّکَ»؛ یعنی «گویا». پس ملاک و معیار این است. «فَإِنْ لَمْ تَکُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاکَ»؛ اگر تو او را نمیبینی، او دارد تو را میبیند.
پس باید علم پیدا کنی که او ناظر به تو است. در روایت دیگری از پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) دارد: «أَنْ تَعْمَلَ لِلَّهِ کَأَنَّکَ تَرَاهُ»[*]؛ اینجا دیگر حرف از عبادت نیست، بهطور کلّی، هر کاری که داری میکنی، طوری انجام بده که گویی تو داری خدا را میبینی. حتّی در روایتی از امامعلی(علیه السلام) نقل شده که وقتی از حضرت سؤال کردند: «هَل رَاَیتَ رَبَّک؟» آیا تو پروردگارت را دیدهای؟ امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: من پروردگاری را که ندیده باشم، عبادت نمیکنم! بعد به آنها فهماند که خیال نکنید من با این چشم سر خدا را دیدهام؛ بلکه این رؤیت، با چشم دل است.
همۀ این روایات، گویای همین معنا است که انسان باید به حدّی برسد که حقّ و باطل را ببیند و تنها اینطور است که میتواند حقّ و باطل را تمیز دهد؛ وإلّا اعمال ظاهری بدون مشاهدۀ حقّ که فایدهای ندارد.
در همین رابطه روایتی نقل شده که میفرماید: «سَمِعَ أمِیرُالْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) رَجُلًا مِنَ الْحَرُورِیَّهِ یَتَهَجَّدُ»[*]؛ شب بود و امامعلی(علیه السلام) شنید که کسی از خوارج دارد نماز شب میخواند، «وَ یَقْرَأُ» و همینطور دارد قرآن میخواند. علیالظاهر حالش هم خوب بود و داشت خیلی باحال تهجّد میکرد. «فَقَالَ: نَوْمٌ عَلَى یَقِینٍ خَیْرٌ مِنْ صَلَاهٍ فِی شَکٍ»؛ حضرت با این جمله راحتش کرد. فرمود: برو بخواب! اگر خواب باشی و نسبتبه دینت یقین داشته باشی که دین حقّی است، بهتر از این است که شب را تا صبح، نماز شب بخوانی.
الآن چیزی یادم آمد که تدبیری نیست؛ یعنی قصد نداشتم که بگویم: ما یک مربّی داشتیم که چهل سال است، فوت کرده؛ رضوان الله تعالی علیه. گاهی تعبیری میفرمود که برای بعضیها ثقیل بود، ولی ما میفهمیدیم چه میفرماید. میفرمود: ما پالان کم داریم! این حرف خیلی سنگینی است! من همین قسمت حرفش را میگویم و بقیّهاش را نمیگویم. این، یعنی همان که امامعلی(علیه السلام) فرمود: «نَوْمٌ عَلَى یَقِینٍ خَیْرٌ مِنْ صَلَاهٍ فِی شَکٍّ».
پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) هم در عبارتی فرمود: «لَا عِبَادَهَ إِلَّا بِیَقِینٍ»[*]؛ اصلاً کار بدون یقین، عبادت نیست. حضرت دارد نفی کمال میکند و میفرماید این کارهایی که صورت عبادت دارد، بهدرد نمیخورد. البتّه نمیفرماید که از نظر فقهی باطل است؛ بلکه میگوید: عبادت بدون یقین، ارزش ندارد.
تطبیق بحث با قیام امامحسین(علیه السلام)
مسئله این است که باید رفت و دین حقّ را شناسایی کرد. بعداً عرض میکنم که باید راهش را هم که بهاصطلاح سبیلالحقّ است، شناسایی کرد. بعد وقتی مصداقش را شناختیم، با این سه شناخت، میتوانیم در مسیر حقّ قدم بزنیم. اینکه شما میبینید کسانی که مُغرض نیستند، وقتی به حقّ میرسند آن را میپذیرند، نشانۀ این است که یکجای کارشان ایراد داشته است؛ مثلاً یا مفهوم حقّ، یا مسیر حقّ و یا مصداق حقّ را نمیشناختند و حالا که آگاهی یافتهاند، در مسیر حقّ قدم میگذارند. خیلی از مردم زمان امامحسین(علیه السلام) هم همینطور بودند. البتّه من حمل به صحّت میکنم و در مورد کسانی حرف میزنم که برای دنیا، بازیگری نداشتند و بهدنبال خواستههای مادّی نبودند. آنها صرفاً جهل به حقّ داشتند و همین باعث شد که از یاری حقّ هم باز بمانند. امّا کسانی که با امام(علیه السلام) مقاتله کردند، همه مقصّرند و مستحقّ عقاب هستند. من در جلسۀ بعد میگویم که چون ما جاهل قاصر و مقصّر داریم، بحثمان دقیقتر خواهد بود و نباید اینها را مساوی دانست.
وظیفۀ ما نسبتبه شناخت حقّ
بحث اصلی این است که موظّفیم حقّ را در این زمینههای سهگانه، یعنی «مفهوم»، «راه» و «مصداقش» شناسایی کنیم. ما وظیفۀ تحقیق داریم؛ چه نسبتبه احکام، چه نسبتبه مفاهیم و چه نسبتبه مصادیق. وظیفۀمان این است که باید برویم و حقّ را کاملاً شناسایی کنیم. بهتعبیر اصطلاحی که در علم اصول مطرح است، اموری هست که باید به آنها «علم» پیدا کرد؛ یعنی حتماً باید علم و یقین در کار باشد؛ و اموری هم هست که راه رسیدن به آن اگر «علمی» هم باشد، کافی است و علم نیاز ندارد. همه میدانید که نسبتبه اصول دین باید علم داشت و نسبتبه فروع، راه علمی کفایت میکند؛ لذا در فروع دین و احکام، بحث تقلید مطرح میشود که راه علمی است.
اصناف مردم نسبتبه شناخت حقّ
حالا بهسراغ دستهبندیهایی برویم که امامعلی(علیه السلام) نسبتبه همین مسئله کرده است. این احادیث از آن روایاتی است که من بعید میدانم کسی نشنیده باشد. حضرت در یک تقسیمبندی کلّی نسبتبه انسانها خطاب به کمیل مطالبی را میفرمایند که چون خطبه مفصّل است، من تنها بخشی از آن را میخوانم. امامعلی(علیه السلام) فرمود: «النَّاسُ ثَلَاثَهٌ»[*]؛ مردم سه دستهاند:
گروه اوّل؛ «عَالِمٌ رَبَّانِیٌّ»؛ عالم ربّانی هستند که ما باید ببینیم این قید «ربّانی» که حضرت به عالم میچسبانند، به چه معنا است.
من فقط یک اشاره میکنم و رد میشوم. کسانی که حقّ را شناسایی کردهاند زیادند، امّا هرکسی به حقّ عمل نمیکند. عالم ربّانی؛ یعنی کسیکه هم حقّ را شناسایی کرده، هم راهش را، هم مصداقش را. چنین کسی نهتنها حقّ را شناسایی کرده، راهش را هم تشخیص داده، در راهش هم وارد شده و خیلی خوب هم دارد راه را طیّ میکند؛ هیچ عقبگردی هم ندارد. چون انحراف از حقّ ندارد؛ لذا ربّانی است.
گروه دوم؛ «وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِیلِ نَجَاهٍ»؛ کسانی هستند که بیغرض و بیمرضاند و هنوز بازیچۀ مسایل دنیایی نشدهاند؛ لذا دنبال این هستند که حقّ را تشخیص بدهند. اینها درست است که در مسیر حقّ نیستند، ولی میخواهند حقّ و مسیر آن را بشناسند و در آن راه قدم بگذارند تا در آخر به خود حقّ برسند. «مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِیلِ نَجَاهٍ»؛ یعنی آموزندهای که میخواهد از جهل نسبتبه حقّ رهایی پیدا کند.
دستۀ سوم چه کسانی هستند؟ «وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ». به مگسهای کوچکی که در هوا پرسه میزنند، همجالرعاع میگویند. کوچکترین پرنده، همین مگس است که با هر بادی جابهجا شده و مسیرش اصلاً مشخّص نیست.
حالا چرا این دستۀ سوم «مگس کوچک» هستند؟ جملات بعد همین مطلب را روشن میکند. حضرت میفرماید: «أَتْبَاعُ کُلِّ نَاعِقٍ»؛ این مگسهای کوچک، آنقدر ناتوان هستند که از هر گویندهای تبعیّت میکنند و دنبالش میروند. «یَمِیلُونَ مَعَ کُلِّ رِیحٍ»؛ هربادی بیاید، اینها را با خود میبرد. اگر پرندۀ قوی بودند، باد و صدا نمیتوانست مسیر آنها را تغییر دهد؛ چون آن پرندۀ قوی نقطهای را هدفگیری کرده و میخواهد مسیری را طیّ کند تا به هدفش برسد؛ بهاصطلاح، بیدی نیست که از این بادها بلرزد. مسیرش به این سادگی ها عوض نمیشود. امّا این بیچارهها مثل مگس کوچک هستند که هم دنبال دهان این و آن هستند و هم حزب بادند.
حالا من کمی این دو خصوصیّت را توضیح دهم. اینکه حضرت فرمود: «أَتْبَاعُ کُلِّ نَاعِقٍ»؛ یعنی اینکه اینها دنبال هر صدایی که از هر جا بلند شود، میروند. اینها اهل رؤیت نیستند؛ سمعیاند و دینشان بینشی نیست، دنبال حرف و شعارند؛ لذا حضرت میفرماید: «لَمْ یَسْتَضِیئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ»، اینها دنبال نور نیستند که بروند از آن منبع فیض استفاده کنند؛ دنبال آموختن نور دانش نیستند؛ نمیخواهند حقّ را ببینند و چشمشان را به نور آن روشن کنند. «وَ لَمْ یَلْجَئُوا إِلَى رُکْنٍ وَثِیقٍ»؛ اینها به یک پایگاه استوار پناه نمیبرند؛ لذا هرجا که باد بوزد، آنها هم به همانسو میروند. نه بینش دارند و نه دنبال آن هستند که بینش پیدا کنند؛ هر روز هم در یک مسیر هستند. اینها افرادی نیستند که دنبال بینش دینی باشند و بخواهند بصیرت در دین پیدا کنند. مصیبت امثال امامعلی(علیه السلام) هم همینها بودند؛ چون جاهلند. امروز که صدا از اینسو درآمد، به این سو میآیند و فردا که صدایی از آنطرف برخیزد به آنسو میروند. منشأ بیثباتی اینها، جهل است و حال آنکه دین ما دقیقاً بر محور شعور است.
اگر انسان باشعور باشد، دنبال هر صدایی نمیرود. یا خودش باید اهل شهود حقّ باشد یا حقّ را از کسیکه دیده و نقل کرده، بپذیرد. از امامصادق(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: «مَنْ عَرَفَ دِینَهُ مِنْ کِتَابِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ زَالَتِ الْجِبَالُ قَبْلَ أَنْ یَزُولَ»[*]؛ کسیکه دینش را از قرآن بگیرد، البتّه به این شرط که کجفهمی در کتاب و سنّت نداشته باشد، بر عقیدۀ خود پایدار میماند، حتّی اگر کوهها از جا کنده شوند.
روایت خیلی زیبا است. حضرت میفرماید: «عَرَفَ» نه «عَلِمَ». بهتعبیر ما طلبهها معرفت، جنبۀ شهودی پیدا میکند و با عَلِمَ فرق دارد؛ یعنی کسیکه حقّ را مطابق کتابالله بشناسد و شهود کند، اینچنین است. این شهود دیگر جنبۀ مفهومی ندارد؛ بلکه نسبتبه مصداق است. کوه از جایش کنده میشود، ولی این فرد از جایش تکان نمیخورد.
«وَ مَنْ دَخَلَ فِی أَمْرٍ بِجَهْلٍ خَرَجَ مِنْهُ بِجَهْلٍ»؛ اصلاً این یک قاعدۀ کلّی است که هر کس بدون بینش و شعور، وارد کاری شود، با یک جهالت و نادانی دیگر، آن کار را رها میکند و از آن خارج میشود. امروز از سر جهالت میگوید: زنده باد! فردا از سر جهالتی دیگر میگوید: مُرده باد! دلیل این تغییر مسیرهای ناگهانی، این است که فرد شعور دینی ندارد و اصلاً دنبال این هم نیست که بصیرت و بینش پیدا کند. اینها چنین آدمهایی هستند. من وظیفۀ شرعی خود میدانم که این حرفها را به شما بگویم. اگر امشب مُردم، روز قیامت میگویم: خدایا! من در حدِّ توان خودم، مطالب را گفتم.
ضرورت توجّه به «راه حقّ»
بحث بعدی ما دربارۀ راه حقّ است که امامعلی(علیه السلام) در اینباره میفرماید: «إِنَّ اللهَ قَدْ أَوْضَحَ لَکُمْ سَبِیلَ الْحَقِّ وَ أَنَارَ طُرُقَهُ فَشِقْوَهٌ لَازِمَهٌ أَوْ سَعَادَهٌ دَائِمَهٌ قَدْ وَضَحَتْ مَحَجَّهُ الْحَقِّ لِطُلَّابِهَ»[*]؛ خدا هیچ کم نگذاشته و همهچیز را گفته است؛ هم حقّ را در فطرت انسان گذاشته، هم قوّۀ تشخیص آن را به انسان داده و هم راههای رسیدن به آن را بهصورت کاملاً واضح، برای او معرّفی کرده است. پس اگر تو راه را پیدا نکردی، برای این است که دنبالش نرفتی؛ وگرنه راه واضح و روشن بود. اینکه تو نرفتی، با اینکه راه نیست یا هست ولی معلوم نیست، فرق دارد.
گاهی بعضی به من مراجعه میکنند و برای ترک معصیت میگویند: من نمیتوانم! من هم به آنها میگویم: شوخی نکن! نگو: نمیتوانم؛ بگو: نمیخواهم! فرق است بین نمیتوانم و نمیخواهم. چطور آدمهایی مثل تو هستند که گناه را ترک میکنند ولی تو نمیتوانی؟! پس معلوم میشود که توانش هست؛ ولی تو نمیخواهی! نمیتوانم، توهّم است. بگو: نمیخواهم!
پس منشأ اینکه ما میبینیم خیلیها در راه حقّ نیستند، جهل است؛ یعنی آنها حدّاقل نسبتبه راه حقّ، جهل دارند و جهلشان هم تقصیری است؛ نه قصوری؛ یعنی اینهایی که میگویند: ما حقّ را نفهمیدیم که چیست، راه رسیدن به حقّ را تشخیص ندادیم یا نتوانستیم بفهمیم که مثلاً امامعلی(علیه السلام) و امامحسین(علیه السلام) بر حقّ هستند یا دیگران، همه دروغ میگویند. هیچکدامشان معذور نیستند. در هر عصری و در هر زمانی حقّ و باطل مصادیق روشن دارد، مفهوم و راه آن هم کاملاً روشن و ثابت است؛ لذا اگر کسی به آنها جاهل بود، خودش دنبال رفع جهل نرفته و مقصّر است؛ چون هم میتوانسته و هم تمام معیارها در دستش بوده است؛ هم عقل و هم نقل. حتّی خداوند دو راه هم پیش پایش گذاشته که یا خودش یقین پیدا کند یا از یقین یک بصیر پیروی کند.
اصلاً یک سنخ از مسائل دینی هست که جنبۀ سرنوشتساز دارد و امر دائر بین بهشت و جهنّم است. در اینگونه موارد دیگر جای اغماض و سهلانگاری نیست. بله؛ تحقیق برای یافتن مفهوم، مصداق و راه حقّ، برای انسان زحمت دارد؛ ولی انسان اگر واقعاً میخواهد به حقّ برسد، باید زحمت بکشد. تازه این سه مرحلۀ شناخت که تمام شد، باید تا آخر کار در مسیر پایداری کند.
بنابراین بحث راجعبه تشخیص حقّ از باطل و فاصلۀ بین آنها که امامعلی(علیه السلام) فرمود: چهار انگشت است، اشاره به این معنا است. خیال نکنید که حتماً باید با این دو چشم، حقّ را دید؛ بلکه باید آن را شهود کرد؛ با عقل و در مراتب بالاتر با قلب. ما انسانهای کور زیاد داریم؛ چراکه چشم ندارند. ولی این دلیل نمیشود که به حقّ نرسند. چشم سر برای هدایت انسان موضوعیّت ندارد. باید دنبال شناخت بروی و طبق آن عمل کنی. باید با مبادی صحیح، یقین پیدا کنی تا عملت ارزش پیدا کند.
یقین بیاعتبار
حالا یک تذکّر علمی بدهم که کاربرد هم دارد. عدّهای هستند که یقینشان اعتبار ندارد. ما همانطور که «کثیرالشّک» داریم، «کثیرالعلم» هم داریم. مثلاً علم وسواسیها معتبر نیست؛ یعنی اگر یک وسواسی یقین پیدا کند که یک شیء هنوز پاک نشده، نباید به علم خود اعتنا کند و باید بنا بگذارد که شیء پاک شده است. کسانی که زود یقین پیدا میکنند، کثیرالعلم هستند و علمشان معتبر نیست؛ مثلاً کسیکه وقتی سخن میگوید، گویی از همهچیز خبر دارد ولی وقتی با او بحث میکنی، سریع موضعش تغییر پیدا میکند و حرف طرف بحث را قبول میکند؛ صددرصد هم به حرفی که میشنود، یقین پیدا میکند. این فرد، «کثیرالعلم» است و علم و یقینش معتبر نیست. مُدام اینطرف و آنطرف رفتن، هر چند که به خود صبغۀ یقینی و علمی بگیرد، درست نیست و اعتبار ندارد.
راه خدا خالی نمیماند
این مسائل در روایات هم به ما رسیده و چیزی از آن فروگذار نشده است. در یک روایت از امامعلی(علیه السلام) آمده که حضرت فرمود: «عَلَیْکُمْ بِالْمَحَجَّهِ الْبَیْضَاءَ فَاسْلُکُوهَا»[*]؛ بر شما باد به آن راه اصلی؛ پس در آن قدم بگذارید! «مَحَجَّه؛»؛ یعنی وسط راه که در مقابل کنارۀ مسیر و بیراهه است. «بَیْضَاء» هم یعنی روشن. حضرت میفرماید: اوّل برو شاهراه را پیدا کن و سپس در آن صراط مستقیم حرکت کن و هیچ انحرافی هم پیدا نکن تا به حقّ برسی! «وَ إِلَّا اسْتَبْدَلَ اللهُ بِکُمْ غَیْرَکُمْ»؛
اگر چنین نکنید، خدا افراد دیگری را بهجای شما در این مسیر حرکت میدهد. تو خیال کردهای که اگر از این راه نروی، باب الهی بسته میشود؟ خدا دیگر کسی را ندارد که در راه حقّ حرکت کند؟ تو نرفتی، خدا یکی دیگر را میفرستد تا راهش ادامه پیدا کند. خدا که کم نمیآورد. تو ضرر کردهای. «عَلَیْکُمْ بِالْمَحَجَّهِ»؛ تو دنبال این راه باش؛ این راه را پیدا کن و از این راه برو! اگر تو نرفتی، خیال نکنی که این مسیر، رونده ندارد؛ این فکر اشتباه است. اصلاً از همین جهت است که گفته میشود: زمین هیچگاه خالی از حجّت نمیماند.
تفاوت مردم کوفه، شام و مدینه
حالا میخواهم چند قضیّه را در ارتباط با قیام امامحسین(علیه السلام) نقل کنم که شما هم آنها را شنیدهاید، ولی تا بهحال با هم مقایسه نکردهاید. قضیّۀ اوّل برای وقتی است که خاندان امامحسین(علیه السلام) را به کوفه بردند. جمعیّت زیادی از آنها استقبال کرد و بساط مفصّلی برای شادمانی و جشن به راه بود. بعد حضرتزینب(علیها السلام) شروع کرد به خطبه خواندن. مردم دیدند که صدای او آشنا است. حرفها را که گوش دادند، دیدند کلام هم آشنا است. هم صدای حضرتزینب(علیها السلام) را شناختند و هم کلام او را. همانجا صحنه عوض شد؛ جشن، تبدیل به عزا شد.
قضیّۀ دوم زمانی است که اینها وارد شام شدند. آنجا جشن و شادمانی مردم قطع نشد و ادامه پیدا کرد تا اسرا را وارد کاخ یزید کردند. اتّفاقات مختلفی افتاد و بعد از خطبۀ امامسجّاد(علیه السلام) در مسجد شام، فضا برگشت.
چرا مردم کوفه سریع برگشتند؛ ولی مردم شام خیلی دیر قضیّه را فهمیدند! چون بنیامیّه در کوفه مردم را اغوا کرده بودند. مردم کوفه حقّ را میشناختند و میدانستند که مصداق حقّ کیست، امّا به آنها دروغ گفته بودند که این اسرا عدّهای هستند که بر باطلند و از دین خارج شدهاند؛ لذا وقتی مردم مصداق حقّ را شناختند و فهمیدند که به آنها دروغ گفتهاند؛ برای همین همانجا برگشتند. امّا در شام، وضع طور دیگری بود. شامیها امامعلی(علیه السلام) و خاندان امامعلی(علیه السلام) را ندیده بودند. هرچه که دیده بودند، آلابیسفیان بود. اصلاً شام پایگاه حکومتی دشمنان امامعلی(علیه السلام) بود. این بیچارهها اصلاً امامحسین(علیه السلام) و حضرتزینب(علیها السلام) را ندیده بودند. حتّی دینشان را از طریق همان حکومت فاسد گرفته بودند و اصلاً مصداق حقّ را نمیشناختند؛ لذا برگشتن ورق در آنجا به نسبت کوفه، خیلی طول کشید. ببینید رؤیت چقدر اهمّیت دارد. اینها هم حقّ را در قرآن دیده بودند، هرچند که مصداقش را نمیشناختند؛ امّا وقتی اسرا را دیدند، تطبیق دادند که اینها همانهایی هستند که عقل و نقل میگوید. یکدفعه صحنه در شام هم برگشت.
ماجرای سوم زمانی است که این کاروان، به مدینه برگشت. من در تاریخ اینطور دیدهام که وقتی کاروان به مدینه برگشت، امامزینالعابدین (علیه السلام)به بشیر که مأمور آوردن کاروان بود، گفت: بشیر! خدا پدرت را رحمت کند که شاعر بزرگی بود؛ آیا تو هم بهرهای از شعر داری؟ گفت: بله. حضرت فرمود: وارد مدینه شو و خبر بده که ما آمدهایم؛ دیگر با چیزی کار نداشته باش!
ببینید امام(علیه السلام) چطور عمل میکند! همۀ اهل مدینه حضرت را میشناسند، پدرش را میشناسند، همۀ این خاندان را میشناسند. پس مردم مدینه کسانی نیستند که بشود حقّ را پیششان با باطل عوض کرد. فرق را ببینید. کسیکه حقّ را رؤیت کرده باشد، محال است از حقّ برگردد. امامعلی(علیه السلام) گفت: فاصلۀ بین حقّ و باطل، فاصلۀ میان شنیدنیها و دیدنیها است. حالا ببین در مدینه چه خبر شد؟ بشیر با هیأت عزا وارد شد و با صدای بلند همه را به مسجد دعوت کرد. آنموقع اینطور بود که وقتی میخواستند خبر مهمّی بدهند، مردم را در مسجد جمع میکردند و بلند صدا میزدند: «الصَّلَاهَ! الصَّلَاهَ!»
در مسجد ازدحام شد و همه میپرسیدند که چه شده است؟ هنوز اهل مدینه از ماجرای کربلا خبر نداشتند. بشیر شروع کرد این شعرها را خواندن: «یَا أَهْلَ یَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَکُمْ بِهَا»؛ ای اهل مدینه! اینجا دیگر جای ماندن نیست. چرا؟! «قُتِلَ الْحُسَیْنُ فَأَدْمُعِی مِدْرَارُ»؛ چون حسین را کشتهاند! مدینۀ بیحسین دیگر بهدرد نمیخورد!
«الْجِسْـــمُ مِنْهُ بِکَرْبَــلَاءَ مُضَــــرَّجٌ // وَ الرَّأْسُ مِنْهُ عَلَى الْقَــــنَاهِ یُدَارُ»[*]
جسمش به کربلا افتاد و سرش را به نیزه
زدند و دور چرخاندند. در جمعیّت غوغایی شد. بعد بشیر خبر داد که خاندان امامحسین(علیه السلام) آمدهاند و بیرون مدینه
هستند. ببینید مردمی که حقّ را دیدهاند
چطور از مصادیق حقّ استقبال میکنند.
در تواریخ آمده است که در صدر اسلام، مدینه سه مرتبه جمعیّت و هیاهوی فراوانی بهخود دید؛ یکی روز وفات پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم)
بود، یکی وفات امامصادق(علیه السلام) و یکی هم روز
ورود خاندان امامحسین(علیه السلام) به مدینه بود.
از تمام شهر ضجّه بلند شده بود و همه بیرون ریختند…