أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ، بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ؛ وَ الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَهُ اللهِ عَلَی أعْدَائِهِمْ أجْمَعِینَ.
«الإسلَامُ بَدؤُهُ مُحَمَّدِیٌّ(صل الله علیه و آله و سلم) وَ بَقَاؤُهُ حُسَینِیٌّ(علیه السلام)»
طرح بحث
ما در سنوات گذشته که شاید بیش از ده سال میشود، در دهۀ اوّل محرّم راجع به قیام امامحسین (علیه السلام) بحث کردهایم. عرض کردم که این قیام و حرکت، هدفمند بوده است. این حرکت، صحیفهای از درسهایی در ابعاد گوناگون معنوی، معرفتی، فضیلتی، دنیوی، اخروی، فردی و اجتماعی انسان بوده است. بالاخره در سال گذشته بحث ما به اینجا رسید که امامحسین(علیه السلام) مُصلحی غیور و ضدّ غرور است؛ نه کسی را مغرور کرد و نه خود مغرور بود. در ذیل بحث گذشته قصد داشتم مطلبی را عنوان کنم که به تعبیری میشود گفت: منشأ بیشتر شبهاتی که نسبتبه حرکت و قیام امامحسین(علیه السلام) -آن بزرگ مرد تاریخ بشریّت_ در طول تاریخ شده است، همین مطلبی است که عرض میکنم. لذا إنشاءالله اگر خداوند توفیق و عمری عنایت بفرماید در این جلسات مطلب را تحت این عنوان مطرح میکنم.
شبهاتی راجع به قیام امامحسین (علیه السلام)
آیا قیام و حرکت امامحسین(علیه السلام) حرکتی عجولانه بود؟ یعنی بعد از آنکه خبر مرگ معاویه به حضرت رسید و ولید از ایشان تقاضای بیعت کرد، آن حضرت در عرض یکی دو شب، تصمیم گرفت که به مکّه برود؛ بعد، از مکّه بهسمت کوفه رفته و بعد هم آن قضایا پیش آمد؟ آیا حرکت حضرت، یک حرکت عجولانۀ بیحساب بود؟ آیا حضرت در مقابل یک عمل انجامشده، قرار گرفته بود؟ آیا حضرت در حسابگریهایش اشتباه کرده بود یا نه؟ حرکت حضرت اصلاً عجولانه نبود و ایشان هم در مقابل عمل انجام شده قرار نگرفته و در محاسبات نیز اشتباه نکرده بود؛ بلکه حرکتی مدبّرانه و حسابشده را انجام داد.
غالب اشکالات و شبهات راجعبه حرکت امامحسین(علیه السلام) بر محور همین مواردی است که من عرض کردم که حرکت امامحسین(علیه السلام) عجولانه بود. یا مثلاً حرکت ایشان مدبّرانه یا حسابشده نبود؛ یا اینکه حضرت در محاسباتش اشتباه کرده بود. کسانی که این حرفها را میزنند، برای تأیید اشکالاتشان اینطور شاهد میآورند که اگر حرکت امام(علیه السلام)، حسابشده و محاسبهشده بود، از نظر ظاهر نتیجه میداد؛ منشأ غالب اشکالاتی که به این حرکت میشود، همین مطلب است. در حالی که این چنین نیست و این خودش بحث مستقلّی است. من نمیتوانم بهطور مفصّل وارد شوم، فقط مقدّمتاً از نظر تاریخی، مطالبی را بهصورت گذرا، عرض میکنم و پاسخ اشکال را میدهم.
مروری بر اتّفاقات بعد از رحلت پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم)
بعد از وفات پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم)، خلیفۀ اوّل و دوم مقیّد بودند که تقریباً همان روشی را در پیش بگیرند که پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم) در میان مسلمانها بهکار میگرفت. خلیفۀ سوم هم تقریباً نصف دورۀ حکومتش را به همین شکل به سر بُرد، امّا تقریباً در شش سال باقیمانده، خط عوض کرد و از سیرۀ پیغمبر(صل الله علیه و آله و سلم) منحرف شد.
وقتی که او مُرد، به حسب ظاهر نوبت به امام علی(علیه السلام) رسید. شما در تاریخ ببینید که بعد از اینکه مردم با امامعلی(علیه السلام) بیعت کردند، حضرت چه خطبههایی خواند. برخی مسائل را آنقدر تند مطرح کرد که کسی باور نداشت حضرت در اجرای فرامین الهی تا این حدّ جدّی و مصمّم باشد. حتّی حضرت در امور مالی فرمود: کسانی که از بیتالمال بیش از سهم خود خورده و بردهاند، بدانند که حتّی اگر این اموال را کابین همسرانشان کرده باشند، من همۀ آنها را به بیتالمال مسلمین برمیگردانم. همین برخوردهای تند و کوبنده، باعث شد عدّهای از کسانی که جزو صحابی بودند، از ایشان دلزده شوند و همین موارد، منشأ جنگهای جمل، صفّین و نهروان شد. برای همین بود که امامعلی(علیه السلام) در عرض آن چهار سال و اندی که حکومت کرد، مهلت پیدا نکرد که کار مهمّ دیگری انجام دهد و تمام این مدّت را در حال جنگ بود. در پایان هم همین مسائل، منجر به شهادت امامعلی(علیه السلام) شد. اینها زمینههای بحث من است که عرض میکنم.
از آن به بعد، مسئلۀ حکومت معاویه در بخشی از بلاد مسلمین، پیش آمد. شما میدانید که معاویه در زمان امامعلی(علیه السلام) باعث جنگ صفّین بود و بعد از شهادت امامعلی(علیه السلام) هم در مدّتِ ده سال دوران خلافت واقعی امامحسن(علیه السلام)، چه خباثتهایی کرد و صلحنامهای را به حضرت تحمیل نمود.
من در اینجا از شما یک سؤال میکنم: آیا امامحسین(علیه السلام) در این مدّت حضور نداشت که از جریانات و اتّقافات جامعۀ اسلامی بیخبر باشد و عجولانه تصمیم بگیرد؟ آیا حضرت در جامعۀ آن موقع نبود که در یک عمل انجامشده قرار گرفته و در محاسبات خود اشتباه کند؟ امامحسین(علیه السلام) از زمان پیغمبراکرم(صل الله علیه و آله و سلم) تا شهادت امامحسنمجتبی(علیه السلام) در متن همۀ اتّفاقات حاضر بود و از تمام این جریانات، شناخت کافی داشت.
ارکان حکومت و زمینههای اثرگذاری آنها
حالا برای اینکه وارد بحث اصلی شوم، مطلبی را عرض میکنم. چه براندازی و چه برای برپایی هر حکومت، نظام یا رژیمی به دو رکن اساسی نیاز دارد: رکن اوّل «رهبری» و رکن دوم «وجود حداکثری مردم در صحنه» است. چیزی بیش از این دو، مطرح نیست.
امّا این دو رکن در سه زمینه، قابل شکلگیری و اثرگذاری است؛ یعنی این زمینهها باید باشد تا این دو رکن، کاربرد داشته باشد. اگر نظامی بخواهد تداوم داشته باشد یا نظام دیگری را سرنگون کند، باید این سه زمینه را داشته باشد:
زمینۀ اوّل: اعتماد و خوشبینی اکثریّت مردم به «رهبری» است. یعنی باید نظر مردم نسبت به رهبر، نظری مساعد و خوشبینانه باشد.
زمینۀ دوم: آنچه رهبری هدفگیری کرده باید با آنچه اکثریّت مردم در صحنه هدفگیری کردهاند، همسو باشد. اگر رهبر، یک چیز بگوید و مردم هم چیز دیگری بگویند، این حرکت راه به جایی نخواهد بُرد؛ نه نظامی بر سر کار خواهد آمد و نه باقی خواهد ماند. همسو بودن هدف رهبری، با هدف اکثر مردم در صحنه، زمینۀ دوم است.
زمینۀ سوم: رهبری و اکثریّت مردم در صحنه، نسبت به آن نظام موجود که میخواهند آن را براندازند، نظر منفی داشته باشد. نظرشان باید نسبت به رهبری که الآن قبول کردند مثبت باشد؛ امّا نسبت به آن رهبری که الآن موجود است و میخواهند آن را ردّ کنند، همه منفی باشد. این موارد خیلی طبیعی و روشن است.
تطبیق بحث با وضعیّت زمان قیام امامحسین(علیه السلام)
چون میخواهم تطبیقی صحبت کنم به سراغ وقایع و صحنههایی که آن موقع بود، میروم. در آن موقع از نظر جغرافیای نظام اسلامی، دو منطقۀ جغرافیایی در مسائل حکومتی نقش داشتند:
یکی «عراق» که مرکز آن هم کوفه بود و دیگر «شام». عراق و حجاز با هم مرتبط بودند ولی شام اینطور نبود. اهل شام با کوفیها، عراقیها و بصریها همسویی نداشتند؛ لذا ما سراغ آن دو رکن رهبری و اکثریّت مردم در صحنه و دیدگاههای آنان در این سه زمینۀ محوری میرویم. اوّل وضعیّت عراق را بررسی میکنیم و بعد به سراغ دیگر مناطق خواهیم رفت.
وضعیّت مردم عراق و کوفه
در عراق مردم سه گروه بودند؛ ابتدا سراغ اکثریّتشان میروم و وضع آنها را توضیح میدهم. «اکثریّت مردم عراق» که اهل کوفه بودند، رهبرِ حرکت را خوب شناسایی کرده و حقّ را از باطل تشخیص داده بودند. بینی و بین الله اکثریّت مردم، حقّ را از باطل تشخیص داده بودند و میدانستند کدام شخصیّت بر حقّ بوده و سزاوار رهبری است. آنها در این تشخیص خود هیچ شبههای نداشتند. از آن طرف در مقابل، باطل را نیز بهخوبی میشناختند. اهل کوفه، هم امامحسین(علیه السلام) را میشناختند و هم معاویه و یزید را. اکثریّت آنها در این تأمّل نداشتند که امامحسین(علیه السلام) بر حقّ است و معاویه بر باطل است. همۀ آنها حقّ و باطل را میشناختند. من میخواهم از تاریخ برایتان شاهد بیاورم و بعد نتیجهگیری کنم و جواب مجموعهای از شبهات را بدهم. برای یک چیز هدفگیری نکردهام؛ بلکه یک مجموعه را هدفگیری کردهام.
امّا راجعبه هدف هم باید بگویم: کوفیها شناخت کافی از هدف حرکت داشتند و میدانستند که امامحسین(علیه السلام) برای چه قیام کرده است؛ لذا در زمان هُدنه- یعنی زمانی که هنوز بین امامحسین(علیه السلام) و یزید درگیری و رویارویی نشده بود و نُعمانبنبشیر از طرف معاویه و بنیامیّه، امیر کوفه بود- وقتی حضرتمُسلمبنعقیل؟عهما؟ بهعنوان نمایندۀ امامحسین(علیه السلام) و کسیکه بسیار هم با یزید مخالف بود و این مخالفت را هم بیان میکرد که ما میخواهیم این رژیم را براندازیم، به کوفه آمد. ببینید مردم کوفه چطور ریختند و با او بیعت کردند. در یک نقل دارد که وقتی حضرتمُسلم(علیه السلام) به خانۀ مختار رفت، در این مدّتِ کم، دوازدههزار نفر و در یک نقل دارد هجدههزار نفر نزد او رفتند و با او بیعت کردند. این چیزی است که در تاریخ آمده و مخصوص به شیعه نیست؛ عامّه هم این مطلب را نقل کردند. چنین جمعیّتی اصلاً شوخیبردار نیست؛ همۀ آنها خیلی سِفت با حضرتمُسلم(علیه السلام) بیعت کردند.
وقتی نُعمان حاضر نشد با حضرتمُسلم (علیه السلام) درگیر شود و خبر به یزید رسید، او ولایت کوفه را به عبیدالله _ آن جانی بالذّات که والی بصره بود_ تحویل داد.
عبیدالله وارد کوفه میشود و به دارالإماره میرود. وقتی حضرتمُسلم (علیه السلام) میفهمد، علیه او قیام میکند. میگویند: چهار هزار نفر با حضرتمُسلم (علیه السلام) آمدند و دارالإماره را محاصره کردند. آنجا سی نفر پاسبان داشت. بیست نفر هم از اشراف و درباریان در دارالإماره بودند که همگی محصور شدند. اینها یک لقمۀ این چهار هزار نفر هم نبودند. اگر اینها حمله میکردند، بهراحتی کارشان تمام بود؛ ببینید چه صحنۀ عجیبی است. پس معلوم میشود اینها کاملاً به رهبری و هدف او شناخت و آگاهی داشتند.
امّا چه شد که اینها دور حضرتمُسلم (علیه السلام) را خالی کردند و ماجرا به این شکل ادامه پیدا کرد؟ آیا جمعیّت کذایی کوفه که آمدند و با حضرتمُسلم (علیه السلام) بیعت کردند، بهطور ناگهانی و غیبی، در یک شب نعوذبالله جبرئیل (علیه السلام) بر آنها نازل شد و فهمیدند که اشتباه کرده بودند، و یزید بر حقّ است و امامحسین(علیه السلام) بر باطل؟! آیا اینطور شد؟
لا والله! کسیکه این حرف را بزند، خیلی احمق است؛ هیچ بهرهای از علم و تحلیل مطالب ندارد. اینکه کسی بگوید: مردم کوفه یک دفعه به بطلان اعتقادشان پی بردند و بهخاطر این، صدوهشتاد درجه، چرخیدند؟ مطلب چیز دیگری بود و آنها با آنکه بر همان عقیدۀ قبلی خود بودند، دور حضرتمُسلم (علیه السلام) را خالی کرده و او را تنها گذاشتند.
مردم کوفه امام(علیه السلام) و هدفش را به خوبی میشناختند و آن را قبول داشتند؛ با این حال در برابر امام(علیه السلام) ایستادند و او را به شهادت رساندند. شما این حرف را بعید ندانید؛ چون نمونۀ تاریخی تأیید شدهای در مورد این مطلب وجود دارد.
بروید تاریخ را نگاه کنید. اینها را من قبلاً گفتم. وقتی امامحسین(علیه السلام) از مکّه حرکت کرد، از افرادی که از کوفه میآمدند، سؤال میکرد که آنجا چه خبر است؟ این صحبتها یکی و دو مورد نیست. یکبار فرزدق میآید، یکبار عبیداللهبنحرّجُعفی میآید. حضرت از هرکدام اینها که میپرسد کوفه چه خبر است؟ آنها در پاسخ میگویند: دلهای کوفیان با تو و شمشیرهایشان علیه تو است. این یعنی چی؟ ببینید میتوانید سر و تَهِ این عبارت را باهم جفت کنید؟ نهخیر! از امامحسین(علیه السلام) برنگشتند. اگر دلشان را باز میکردی، میگفتند: امامحسین(علیه السلام) حقّ است و یزید باطل. پس چرا اینطور شد و آنها امام(علیه السلام) را رها کردند؟
دلیل عقبنشینی کوفیان از حقّ
من در سال گذشته گفتم: عواملی که حکومتهای باطل بهکار میگیرند، تهدید و تخویف، تطمیع و تحمیق است و همینها باعث شد که کوفیان آشنا به حقّ، از یاری امام(علیه السلام) دست بکشند. مردم کوفه تا زمانی که احساس خطر نمیکردند، آنچه را ته دلشان بود اظهار مینمودند. نعمانبنبشیر هم که کاری بهکارشان نداشت؛ با خودشان میگفتند: میزنیم و میکشیم و تا آخر پای تو ایستادهایم. برای همین، هزار هزار به خانۀ حضرتمُسلم(علیه السلام) میرفتند و با او بیعت میکردند؛ چون حقّ را میدانستند و باطل را هم میشناختند. ولی وقتی نعمان رفت و عبیدالله _این جنایتکار بزرگ تاریخ_ آمد، مسئلۀ تهدید، تطمیع و تحمیقها شروع شد. همین امر موجب شد که اینها «عافیّتطلبی» را پیش بگیرند و از عمل به عقیدۀشان خودداری کنند. عقیدۀ آنها عوض نشده بود. یقین هم داشتند که حقّ با چه کسی است ولی عملاً این کار را نکردند و نسبتبه آن اعتقاد حقّی که داشتند، پایداری نکردند. چون میخواستند وضع موجود دنیایی خودشان را حفظ کنند؛ لذا یک عدّه بهخاطر ترس و یک عدّه بهخاطر رسیدن به پول و مقام، کنار کشیدند.
امکان مقابلۀ اهل حقّ با حقّ
سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا ممکن است کسی به حقّ اعتقاد داشته باشد و خلاف آن عمل کند؟ بله؛ بهترین شاهد، آیات قرآنی است. آیات قرآن در مورد بنیاسرائیل میفرماید: وقتی حضرتموسی (علیه السلام) آن معجزات را آورد، بنیاسرائیل انکار کردند امّا انکارشان درونی نبود؛ بلکه زبانی بود؛ یعنی با آنکه از درون یقین داشتند که همۀ اینها معجزه و حقّ است، امّا از نظر بیرونی برای حفظ امور دنیاییشان انکار کردند. وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا ۚ فَانظُرْ کَیْفَ کَانَ عَاقِبَهُ الْمُفْسِدِینَ؛ معجزات و آیاتی را که حضرتموسی (علیه السلام) آورد، انکار کردند و حال آنکه از نظر درونی به آنها یقین داشتند؛ یعنی با اینکه یقین داشتند انکار میکردند. اصلاً دروغ یعنی اینکه کسی یقین دارد قضیّه از چه قرار است امّا خلاف آن میگوید. اگر کسی یقین نداشته باشد، حرفِ خلاف واقعش دروغ نیست.
خود ما از موقعی که چشم باز کردیم، وقتی دهۀ عاشورا و بحث امامحسین(علیه السلام) و کوفه به میان میآمد، کوفیها را لعنت میکردیم؛ امّا باید دید که اگر خودمان هم بودیم، پای امام(علیه السلام) میایستادیم یا برای حفظ دنیایمان دست از حقّ بر میداشتیم؟! امشب بروید سرتان را زیر لهاف کنید و با خودتان فکر کنید که اگر شماها بودید، حاضر میشدید پای عقیدۀتان بایستید تا آنجا که عمروانصاری ایستاد؟!
میگویند: در روز عاشورا تا وقتی عمروانصاری زنده بود، یک تیر به امامحسین(علیه السلام) اصابت نکرد و یک شمشیر بهسمت حضرت نیامد. آنقدر به او تیر خورد که به زمین افتاد و دیگر نمیتوانست بلند شود. آنگاه رویش را به امامحسین(علیه السلام) کرد و گفت: آیا من به پیمانی که بسته بودم، عمل کردم؟ به عهدی که بسته بودم، وفاداری کردم؟ امامحسین(علیه السلام) به او میگوید: بله؛ «أنتَ أمَامِی فِی الجَنَّهِ»[*]؛ تو جلوتر از من وارد بهشت میشوی؛ وقتی به آنجا رفتی، سلام من را به جدّم برسان!
واقعاً بین ما چند نفر اینطور هستند که پای آن چیزی که در درون میداند حقّ است، بایستد و اصلاً متزلزل نشود و این امور دنیایی او را فریب ندهد؟ باور کردنش سخت است که ممکن است انسان در برابر چیزی بایستد که دوستش داشته و قبولش دارد.
شما قضیّۀ حضرتمُسلم (علیه السلام) را شوخی نگیرید. چطور شد این همه جمعیّت که دور او بودند، او را رها کردند و وقتی او برای نماز مغرب به مسجد رفت، بیشتر از سی نفر همراه او نبودند؟! آن هجده هزار نفر یا حداقل دوازده هزار نفر، کجا رفتند؟! نماز مغرب که تمام شد وقتی حضرتمُسلم (علیه السلام) وارد صحن مسجد میشود، برخی از آن سی نفر هم میروند و فقط ده نفر باقیمیمانند. وقتی که حضرتمُسلم (علیه السلام) از در مسجد بیرون میآید، میبیند یک نفر هم با او نیست! همۀ آنها حقّ را میشناختند امّا رهایش کردند و حضرتمُسلم (علیه السلام) را تنها گذاشتند؛ این حقّنشناسی است.