در مورد مأمون لعنه الله علیه مینویسند: به سمت روم رفته بود و لشکر وسیعی را همراه خودش برده بود. او بلادی را فتح کرد و در راه برگشتن از همان بلاد بود که به جایی رسید و دید آب بسیار زلالی از چشمه ای جاری است و هوای صاف و لطیف و سبزه و چمنی است که خیلی مصفّا است. به ذهنش آمد در آنجا اتراق بکند. دستور داد تخت سلطنتیاش را روی نهر آب زدند. او روی تخت نشسته بود و لذّت میبرد، لشکرش هم تمام آن بیابان به آن وسیعی را گرفته بود؛ تا چشم کار میکرد. می نویسند: به جوی آب نگاه میکرد. دید یک ماهی که به مقدار یک ذِراع و نقرهای رنگ بود دارد می رود. به یکی از غلامانش گفت: این ماهی چقدر قشنگ است. آن را بگیر. غلام ماهی را گرفت و نزد مأمون لعنه الله علیه آورد. ماهی در دستش بود و می خواست نشان مأمون لعنه الله علیه بدهد که ماهی حرکتی کرد و از دست او پرید و داخل آب افتاد. همین که ماهی داخل آب افتاد، آب به سر و سینۀ مأمون لعنه الله علیه پاشید. مأمون لعنه الله علیه گفت: ماهی را بگیر. تا رفتند ماهی را بگیرند، لرزه به اندام مأمون لعنه الله علیه افتاد. مرتّب یک چیزی رویش می انداختند تا گرمش بکنند؛ امّا گرم نشد. ماهی را دو مرتبه گرفتند و آوردند و پرسیدند: با آن چه کار کنیم؟ گفت: بروید برای من بریانش کنید. در همین حالت لرزۀ بدنش شدّت می گرفت. در تاریخ می نویسند: مأمون لعنه الله علیه دو طبیب مخصوص داشت که یکی از آن ها نصرانی بود. آمدند و نبضش را گرفتند و گفتند: ما دوای این درد را نمی دانیم. درد بی درمان است. می گویند: عرقی مثل روغن زیتون از پوستش بیرون می آمد. دانستند که کارش تمام است. گفت: من را روی یک بلندی ببرید که به این خَدَم، حَشَم و لشکر وسیع نگاهی بکنم. او را با زحمت بردند؛ به اصطلاح گرفتند و بلندش کردند و در جای مرتفعی بردند. مأمون لعنه الله علیه نگاهی به لشکر و خیمه هایی کرد که تا چشم کار می کرد وجود داشتند و این جمله را گفت: «یَا مَنْ لَا یَزُولُ مُلْکُهُ ارْحَمْ عَلَى مَنْ زَالَ مُلْکُهُ»؛ ای کسی که حکومتت زائل شدنی نیست! رحم کن بر کسی که حکومتش زائل و تمام شد! او را پایین آوردند و در بسترش گذاشتند. می نویسند: او بیهوش بود. وقتی به هوش آمد، جمله ای نظیر این جمله گفت: «یا مَن لا یَمُوت إرحَم مَن یَمُوت»؛ بعد مُرد و تمام شد. مأمون لعنه الله علیه چنین سرنوشتی پیدا کرد. من و شما کجا میتوانیم به مأمون لعنه الله علیه برسیم؟ به این زودی هیچ کسی نمیتواند به چنین جایگاهی برسد.
انسان اگر به وضعی که در گذشته نسبت به افراد بوده است، نگاه کند دیگر حبّی به مقام، ریاست و… در او پیدا نمیشود.