مروری بر مباحث گذشته
بحث دربارۀ حرکت امام حسین(علیه السلام) بود. برحسب نقلی که از خود حضرت آمده است، مکرر فرمودند که هدفشان از این حرکت، امربه معروف و نهی از منکر بود. بعد عرض کردم که دو شرط از شرایط امر به معروف و نهی از منکر این است که احتمال تأثیر داده شود و خوف از ضرر نداشته باشد.باز هم حضرت مکرر فرمودند: پایان این حرکت، کشته شدن است.
از نظر مادی، ضرری فوق ضرر جانی نیست. جواب اینها را هم گفتم.در جلسۀ گذشته، قدری بحث طلبگی شد و در باب احتمال تأثیر گفتم اعم از حالی و استقبالی است. در باب ضرر هم عرض کردم که این هم به طور مطلق نیست و امر به معروف و نهی از منکر واجب مطلق است و واجب مشروط نیست.ادلّهای که آقایان مشروط بودن امر به معروف و نهی از منکر را از آن استفاده کرده بودند،در چند جا قابل استناد نیست.
منکر از امور خاصّی است که شارع مقدّس نسبت به دفع آن اهتمام دارد، از قبیل ضربه زدن به اسلام، ضرر به اعتقادات مردم یا خوف جابهجایی معروف و منکر در جامعه، ادلّهای نظیر «لاضرر» و «لاحرج» راه ندارند؛ بلکه در این سنخ موارد، افراد خاصّی که همان چهرههای شاخص دینی در جامعه هستند، باید با آن برخورد کنند. وجوب نهی از منکر نسبت به این افراد، مطلق است؛ یعنی نهی از منکر، به جمیع مراتبش برای رؤسای مذهب، علما و هرکس که وجهۀ دینی در جامعه دارد، بدون دو شرطی که گذشت، واجب است. اینها باید این منکر را به جمیع مراتب امر به معروف و نهی از منکر دفع کنند. البتّه مرتبۀ سوم منوط به اذن حاکم است.
تکلیف عامّۀ مردم در کنار پیشوایان دینی جامعه
سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که با توجّه به اینکه بعضی از منکرات در نظر شارع مقدّس از امور مهمّی است که رؤسای مذهب باید مانع تحقق آن در جامعه شوند، آیا معنای تکلیف خواص این است که بقیۀ افراد جامعه تکلیفی ندارند؟ فرض کنید امامحسین(علیه السلام) که پیشوا و رئیس مذهب است، وقتی میبیند که یزید دارد اسلام را ریشهکَن میکند، آیا باید به تنهایی به جنگ یزید برود، هر چند کشته شود؟ آیا آنچه ما گفتیم، نتیجهاش این است که بقیّۀ مردم و عامّۀ جامعۀ اسلامی دیگر تکلیفی ندارند و تکلیف فقط متوجّه امامان(علیهم السلام) و پیشوایان دینی جامعه است، یا نه؟در اینجا باید مقدّمهای را عرض کنم. ما گفتیم که حکم امر به معروف و نهی از منکر وجوب است، ولی واجب مطلق است نه مشروط. تقسیمبندی دیگری هم مطرح است که واجبات را به «واجب عینی» و «واجب کفایی» تقسیم میکنند. واجبات عینی مثل نماز و روزه، بر یکایک مکلّفین واجب هستند؛ امّا واجبات کفایی به واسطۀ اهتمام و اتیان عدّهای از مکلّفین، از دوش سایر مکلّفین ساقط میشوند. مثل نماز میّت و برطرف کردن نجاست از مسجد.
بین فُقهای ما دربارۀ امر به معروف و نهی از منکر بحث است که وجوب آنچه نوع وجوبی است؟ آیا عینی است یا کفایی؟ عدّهای گفتهاند: این هم مثل نماز و روزه، واجب عینی است، امّا مشهور علما میگویند که واجب کفایی است. البتّه این را همه قبول دارند که نهی از منکر، هر منکری که باشد، چه از امور مهمّه باشد و چه از امور غیرمهمّه، بر همۀ مکلّفین واجب است و هر کس که مکلّف است، باید نهی از منکر کند.
حال اگر منکری در جامعه واقع شد و کسی هم اقدام کرد و جلوی آن را گرفت، در این صورت تکلیف از بقیه ساقط است؛چون دیگر منکری نیست که دیگران بروند و جلوی آن را بگیرند و دفعش کنند. امّا نماز اینطور نیست که مثلاً اگر شما نمازت را خواندی، من بگویم: این آقا نماز خوانده است و دیگر من نمیخوانم! بنابراین، واجب عینی معنایش این است که باید هرکس، خودش آن واجب را بهجا آورد؛ امّا واجب کفایی گرچه بر همه واجب است، لکن اگر دیگران آن را انجام دهند از عهدۀ سایرین ساقط میشود.
گفتیم در مورد امور مهمّه و منکراتی که شارع مقدّس نسبتبه آنها حساسیت بیشتری دارد، مثل جایی که خود اسلام در خطر است و ضربه ممکن است به اسلام یا اعتقادات مردم وارد شود، رؤسای مذهب و عالمان اسلامی جلودار قضیه هستند. امّا در عین حال که نهی از منکر بر آنها واجب است، بر همگان نیز واجب است که از آنها تبعیت کرده و به آنها کمک کنند؛ بنابراین، هر کس که به آنها برای مقابله با منکر کمک نکند، معصیتکار است.
نقش «تعدّد ناهیان» در تأثیرگذاری نهی از منکر
نکتۀ دیگر در باب امر به معروف و نهی از منکر این است که گاهی در نهی از منکر، تعدّد ناهیان مهم است. مثلاً در جایی که کسی میخواهد شُرب خمر کند، شاید اگر من به تنهایی او را نهی کنم، مؤثر واقع نشود؛ امّا اگر ده نفر، یکی پس از دیگری او را نهی کنند، این کار زشت را ترک میکند. اینجا تکرارِ نهی و تعدادِ ناهیان، جلوی منکر را میگیرد.
در چنین مواردی بر همه واجب است که نهی از منکر کنند و با قیام یک نفر، تکلیف از سایرین ساقط نمیشود. در اینگونه موارد با اینکه میدانم که نهیِ من به تنهایی اثر ندارد، امّا چون از آن طرف هم میدانم که اگر ده نفر شویم و پشت سر هم برویم و به او تذکّر دهیم، او این کار را ترک میکند، بر همۀ مکلّفین واجب است که بروند و او را نهی از منکر کنند. وقتی نوبت به دهمین نفر رسید و اثر گذاشت، دیگر تکلیف از بقیّۀ مکلّفین ساقط میشود.
البتّه این مثال در مورد امر به معروف و نهی از منکر زبانی بود؛ لذا اگر یک منکر، فرضاً با گفتنِ صد نفر ترک میشود، باید صد نفر بگویند؛ اگر با گفتنِ هزار نفر ترک میشود، باید هزار نفر بگویند؛ اگر با گفتنِ صد هزار نفر ترک میشود، باید صد هزار نفر بگویند تا منکر دفع شود. اگر این تعداد نگفتند و منکر واقع شد، هرچند که مکلّفین «میلیونها نفر» باشند، همگی گناهکارند و معصیتشان هم کبیره است؛ چون ترک این واجب از معاصی کبیره است.
بنابراین، اقدام در برابر منکرات بزرگ، بر بزرگان جامعه اسلامی واجب است، امّا از سایرین ساقط نیست؛ بلکه بر آنان هم واجب است که به یاری عالِمی بیایند که نهی از منکر میکند. این توجیه که بگویی «من که قدرت ندارم»، اصلاً پذیرفته نیست. بهتعبیر دیگر در اینگونه موارد «تشریک مساعی» کارساز است و «قدرتِ جمع» مطرح است. بر فرض هم که یقین داشته باشیم که نهی از منکر در این موقعیت اثر فعلی ندارد، باز هم باید حرفمان را بگوییم؛ حتّی اگر هیچ تأثیری روی فاعل منکر نداشته باشد.
امامحسین(علیه السلام) یقین داشت که حرکتش روی یزید اثر ندارد و او با این کارها دست از خلافت بر نمیدارد، امّا در عین حال اقدام کرد. در کارهای امامحسین(علیه السلام) ظرافتهایی میبینیم که نشاندهندۀ این است که اقدامات حضرت، دقیقاً مصداق نهی از منکر بوده و ایشان، تمام ظواهر شرع را رعایت کرده است.
حضرت برای این منظور، روز عاشورا بعد از آن که دو صف لشکر در مقابل هم قرار گرفتند، بُریر را خواست و به او فرمود: «کَلِّمِ الْقَوْمَ»؛[*] نهی از منکر زبانی کن! برو و با آنها صحبت کن! این کار بسیار ظریفی است. بُریر از قُرّاء کوفه، بسیار سرشناس و یک چهرۀ کاملاً مذهبی است. با اینکه چندین بار خود امامحسین(علیه السلام) با دشمن و حتّی با عمرسعد هم صحبت کرده بود و اثری نکرده بود، با این حال به بُریر فرمود که تو هم برو و با اینها حرف بزن! حضرت خودشان هم پیشنهادهایی داده بودند، ولی اینجا به بُریر دستور خطابه دادند.
بُریر به سوی لشکر آمد و گفت: آیا مرا میشناسید؟ همه، اهل کوفه بودند و او استادشان بود. بُریر به آنها قرآن یاد داده بود. او از «قُرّاء» بود؛ یعنی کسی که در جامعه نه تنها قرآن بلد بود، بلکه به قرآن تسلّط داشت و به دیگران هم میآموخت. این عنوانی بود که برای چهرههای مذهبی که بر معارف دینی مسلّط بودند اطلاق میشد؛ یعنی به علما، «قاری» میگفتند. بُریر گفت: همۀ شما پیش من درس خواندهاید و من دین را به شما یاد دادهام. شروع کرد به نصیحت و نهی از منکر کردن.
بعد از آن، حضرت باز هم به جهت نهی از منکر لسانی، زهیر را فرستاد. حتّی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) در همان اوّل کار به سراغ شریعۀ فرات نمیرود؛ بلکه اوّل سراغ لشکر عمرسعد میرود، میایستد و آنها را موعظه و نهی از منکر میکند.
حتّی وقتی که دو صف لشکر در مقابل هم قرار میگیرند، امامحسین(علیه السلام) خودش میآید؛ آنقدر نزدیک میآید که روبروی صف آنها میایستد. آنجا شروع میکند به موعظه و نهی از منکر کردن. همۀ این سخنرانیها از مصادیق نهی از منکر لسانی است. روز عاشورا امامحسین(علیه السلام) در مقابل آن لشکر خطبه خواندند. چرا؟ چون همۀ اینها مکلّف بودند که اوّل نهی از منکر لسانی کنند.
گاهی از این کارِ حضرت، تعبیر به «اتمام حجّت» میکنیم؛ یعنی امامبا این نهی از منکر و سخنرانیهایش، کاری کرد که هیچیک از اینها، دیگر بهانهای نداشته باشند. مسلماً لشکریان یزید، فُسّاقی بودند که مرتکب کبیره شده بودند. چون با امامطرف شده و مقابل او قد عَلَم کرده بودند. امّا حضرت هر آنچه از نظر فقهی وظیفۀ ایشان بود، انجام داد تا کسی نتواند بگوید: ما نمیدانستیم که قضیّه از چه قرار است.
حضرت، ماجرا را آنقدر توضیح دادند تا همه توجیه شدند و فهمیدند که حرکت و اقدام حضرت برای چیست. دیگر کسی نمیتوانست بگوید شما که میگویید یزید، علیه اسلام قیام کرده، پس بروید و با خودش در بیفتید. نه؛ همه میدانستند و همه مکلّف بودند که حضرت را یاری کنند. همه برای دفع این منکر، مکلّف بودند. همۀ آنهایی که از قضیّه مطّلع شدند، برای مقابله با این منکر، مکلّف به یاری امامبودند. لذا ما کوفیان را برای این مسئله نکوهش میکنیم که چرا امامرا تنها گذاشتند.
الآن تکّهای از تاریخ به خاطرم آمد. در تاریخ مشروطیت مینویسند که وقتی مرحوم حاج شیخ فضلاللهنوری را به میدان توپخانه آوردند تا به دار بکشند، اوّل به مردم رو کرد و مانند امامحسین(علیه السلام) شروع به نصیحت مردم کرد. البتّه در تاریخ مینویسند که مشروطهخواهها حدود هزار و پانصد نفر از ارامنه را اطراف او جمع کرده بودند، تا مردم عکسالعمل نشان ندهند. حرفهایش را که زد، روی خود را بهسمت قبله برگرداند و با انگشت سبّابه اشاره کرد و شهادتین را گفت. بعد به مردم اشاره کرد و گفت:«هَذِه کُوفَهٌ صَغیرَه» چقدر زیبا گفت! گفت: این تهران امروز، کوفۀ کوچک است. بعد هم شیخ را دار زدند. او تا آخر ایستاد. بنابراین، تکلیف تو هم مثل همان آقایی است که چهرۀ مذهبی دارد؛ وظیفهات با او هیچ فرقی ندارد. منتها، او باید جلو بیفتد و رهبری کند و تو باید هر دستوری را که او میدهد انجام دهی و بگویی «چشم»، تا این منکر دفع شود. مسئله این است.
شهادت، هدف امامحسین(علیه السلام) نبود
با توجّه به مطالبی که گفته شد، پاسخ بسیاری از شُبههها هم معلوم میشود. امّا در انتهای این بحث لازم میدانم اجمالاً به سه شُبهه و پاسخ آنها اشاره کنم. اوّل، اینکه گاهی شنیده میشود بعضی میگویند: «هدف امامحسین(علیه السلام) کشته شدن بود». بعد هم آن عباراتی را که از امامحسین(علیه السلام) نقل شده که فرمودند در خواب دیدم که پیغمبراکرم(صل الله علیه و آأه و سلم) به من فرمودند:«فَإِنَّ اللهَ قَدْ شَاءَ أَنْ یَرَاکَ قَتِیلاً»[*] و امثال این حرفها را بهعنوان شاهد مطرح میکنند تا اثبات کنند هدف حضرت، کشته شدن بوده است. جواب ما این است که اصلاً و ابداً اینطور نبوده است.
کسانی که این حرف را میزنند، نتوانستهاند بین دو چیز فرق بگذارند؛ یکی «هدفگیری» حضرت از این اقدام و دوم، «علم» به اینکه نتیجۀ این اقدام چه میشود. امامحسین(علیه السلام) میدانستند که کشته میشوند و با این حال به کوفه آمدند. با اینکه این را میدانستند، آمدند؛ چون وظیفه شان بود که بیایند؛ امّا هدفشان کشته شدن نبود. هدف حضرت، نهی از منکر بود و در عین حال نیز میدانستند که در مسیرِ انجام این تکلیف الهی کشته میشوند؛ پس هدف حضرت کشته شدن نبوده است.
امامحسین(علیه السلام) قطع داشتند که کشته میشوند. امّا هدفشان این نبود که کشته شوند. هدف حضرت، نهی از منکر بود. مثلاً اگر جنابعالی وظیفه داشتی که جایی بروی و نهی از منکر کنی، در صورتی که بدانی یکجفت کشیده هم به صورتت میزنند، اگر بروی و کشیده بخوری، آیا هدف شما کشیده خوردن است؟ آیا هدف امامحسین(علیه السلام) «کشته شدن» بود یا «نهی از منکر»؟ هدف حضرت همان نهی از منکر بود؛ منتها، ایشان علم داشت که در راه انجام این تکلیف الهی کشته میشود.
امامحسین(علیه السلام) خود را به هلاکت نینداخت
بعضی هم این شبهه را مطرح میکنند که چرا امامحسین(علیه السلام) خود و یارانش را به هلاکت انداخت؟ اینها به این آیه استشهاد میکنند:«وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَهِ»[*] و میگویند: این آیه میفرماید که خودتان را با دست خود به هلاکت نیندازید؛ در حالی که حضرت با قیام در مقابل یزید، خودش با دست خودش زمینۀ از بین رفتن خود و خاندان و یارانش را فراهم کرد و باعث شد که بسیاری از شیعیان و یاران اهلبیت(علیهم السلام) کشته شوند؛ لذا میگویند: حرکت حضرت منطبق بر ظواهر شرع نیست و باید یک حرکت استثنایی تلقّی شود.امّا منشأ این حرفها بیسوادی است. اینها اصلاً نمیدانند این آیه برای کجا و مربوط به چه موضوعی است. آیه برای اینجا نیست. آیه مربوط به انفاق است. ما دو نوع انفاق داریم: انفاق به افراد فقیر و انفاق در راه جهاد. بروید آیات قرآن را نگاه کنید. این آیه خطاب به افرادی که اموالی اندوخته بودند و صدقات واجب شرعیشان را نمیدادند، میگوید: به فقرا انفاق کنید که اگر انفاق نکنید و اینها جانشان به لبشان برسد، شما را نابود میکنند.در باب جهاد هم میفرماید: برای جهاد، اموالتان را بدهید؛ چون اگر مالتان را برای جهاد نفرستید و سپاه اسلام به واسطۀ قِلّتِ تجهیزات صدمه بخورد و کفّار غلبه پیدا کنند و به شهر و دیار شما بیایند، همۀ شما را از بین خواهند بُرد؛ پس مسئله مربوط به انفاق است و ربطی به اینگونه موارد ندارد. میبینید که بیسوادی در این حرفها و شُبههها غوغا میکند.
امامحسین(علیه السلام) خود را ذلیل نکرد
شبهۀ دیگری که مطرح میکنند این است که میگویند: مؤمن نباید خودش را ذلیل کند. در حالی که در ماجرای کربلا، یزید آمد و همه را قلع و قمع کرد. آیا ذلّت بالاتر از این هم میشود؟ البتّه این بحث شاخهای از شاخههای بحث ضرر آبرویی است، ولی اینها مطلب را در این قالب ریختهاند و بیان میکنند.
برای تبیین این شُبهه و پاسخ آن به این روایات دقّت کنید: روایت صحیحهای را ابوبصیر از امامصادق(علیه السلام) نقل میکند که حضرت فرمود:«إِنَّ اللهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى فَوَّضَ إِلَى الْمُؤْمِنِ کُلَّ شَیْءٍ إِلَّا إِذْلَالَ نَفْسِهِ»؛[*] خداوند همه چیز را به مؤمن واگذار کرده است، مگر اینکه بخواهد خودش را خوار کند. در آیۀ شریفه هم آمده است: «وَ لِلّٰهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنین»،[*] این روایتی هم که از حضرت امامصادق(علیه السلام) نقل شد، به همین آیۀ شریفه اشاره دارد. البتّه نظیر این مطلب، روایات متعددی داریم.
روایت دیگر، نوشتهای است که از امامصادق(علیه السلام) نقل شده است:«إِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ فَوَّضَ إِلَى الْمُؤْمِنِ أُمُورَهُ کُلَّهَا وَ لَمْ یُفَوِّضْ إِلَیْهِ أَنْ یُذِلَّ نَفْسَه»؛ خداوند همه چیز را به مؤمن واگذار کرده، ولی این را به او تفویض نکرده که خودش را خوار کند.
در ادامه آمده است:«وَ لَا یَکُونُ ذَلِیلًا یُعِزُّهُ اللهُ بِالْإِیمَانِ وَ الْإِسْلَامِ»؛[*] کسی که خداوند او را بهواسطۀ ایمان و اسلام عزیز گردانیده، ذلیل نخواهد شد. از این روایت معلوم میشود که عزّت و ذلت، یک مسئلۀ ذاتی نیست؛ بلکه بر حسب اسلام و ایمان است؛ یعنی اگر اسلام و ایمانِ کسی را از دستش در بیاورند، آنجاست که ذلیل میشود. در حالیکه خدا چنین اجازهای نداده است که کسی دست از اسلام و ایمانش بردارد. امامحسین(علیه السلام) هم دید که دارند اسلام را میگیرند و اصلاً برای همین قیام کرد. اینجا دیگر بحث آبروی شخصی مطرح نیست.
در روایت دیگری از امامصادق(علیه السلام) نقل شده که فرمود:«إنَّ اللهَ فوَّضَ إلَی الْمُؤمِنِ اُمُورَهُ کُلَّهَا وَ لَمْیُفَوِّضْ إلَیْهِ أنْ یَکُونَ ذَلِیلاً امّا تَسْمَعُ اللهَ عَزَّوَجَلَّ یَقُولُ «وَ لِلّٰهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ» فَالْمُؤمِنُ یَکُونُ عَزِیزاً وَ لایَکُونُ ذَلِیلاً»؛ خدا همه چیز را به مؤمن واگذار کرده، جز اینکه خودش را خوار و ذلیل کند. آیا نشنیدهای که خدای عزّوجّل میفرماید: عزّت از آنِ خدا، پیغمبر و مؤمنین است؟ بنابراین، مؤمن عزیز است و ذلیل نخواهد شد. «ثُمَّ قَالَ: إنَّ الْمُؤمِنَ أعَزُّ مِنَ الْجَبَلِ یُسْتَقَلُّ مِنْهُ بِالْمَعَاوِلِ وَ الْمُؤْمِنَ لَا یُسْتَقَلُّ مِنْ دِینِهِ شَیْءٌ».[*] سپس حضرت فرمود: مؤمن، ارجمندتر و محکمتر از کوه است؛ زیرا با کلنگ و تیشه میتوان از کوه کم کرد، ولی از دین مؤمن چیزی کم نمیشود.
کسانی که به این روایات، علیه امامحسین(علیه السلام) استناد میکنند، چطور ذیل این روایتها را نمیبینند؟ این روایات میفرماید: تمام عزّت مؤمن از دین او سرچشمه گرفته است؛ لذا اگر مؤمن تسلیم جائری شود و این تسلیم شدن به دین ضربه بزند، آنوقت دیگر او عزیز نیست. چون با این کار، از دین بیرون رفته و دیگر دین ندارد و چون دین ندارد، ذلیل میشود. عزّت بر محور دین و ایمان است و مؤمن تا وقتی که مؤمن است عزیز است و ذلیل نمیشود؛ امّا اگر تسلیم جائری شود که میخواهد ریشۀ دین را بکَند، هم از دین خارج شده و هم ذلیل میشود.
حدیث دیگر، روایت موثّقهای است که امامصادق(علیه السلام) از پدر بزرگوارشان امامباقر(علیه السلام) نقل میکنند که پیغمبراکرم(صل الله علیه و آأه و سلم) فرمودند: «مَنْ أَرْضَى سُلْطَاناً جَائِراً بِسَخَطِ اللهِ خَرَجَ مِنْ دِینِ اللهِ»؛[*] هرکس حاکم ستمگری را با ناخرسندی الهی راضی کند، از دین خدا خارج شده است. در روایت دیگری، امامصادق(علیه السلام) از پیغمبراکرم(صل الله علیه و آأه و سلم) نقل میکنند که حضرت فرمود:«مَنْ طَلَبَ مَرْضَاهَ النَّاسِ بِمَا یُسْخِطُ اللهَ کَانَ حَامِدُهُ مِنَ النَّاسِ ذَامّاً».[*] و یا این روایت که فرمود:«لَا طَاعَهَ لِمَخْلُوقٍ فِی مَعْصِیَهِ الْخَالِق»؛[*] در هیچ صورت اجازۀ «نافرمانی خالق» به جهت «فرمانبرداری از مخلوق» داده نشده است.
امامحسین(علیه السلام) با این قیام و نهی از منکر، عزّتش را حفظ کرد. «وَ لِلّٰهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنین»،[*] چون عزّت مؤمنین، وابسته به ایمان و دین آنها است. حضرت در روز عاشورا در رجزهایش میفرماید:
«الْمَوْتُ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْعَارِ وَ الْعَارُ اوّلى مِنْ دُخُولِ النَّار»؛[*]
مرگ بهتر از خوار شدن است، ولی خواری بهتر از ورود به جهنّم است. امّا امروز ذلّت و عزّت را برای ما چگونه معنا میکنند؟ متأسّفانه بحث را منحصر در یک شاخۀ مادّی میکنند و با یک عینک سبز، کاه را یونجه نشان میدهند! عزّت، آن چیزی است که از منظر حسین(علیه السلام) عزّت است.
روز عاشورا حضرت آمد و شروع کرد به مبارزه؛ صدایش را بلند کرد و گفت: «أَلَا إِنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیَّ قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ بَیْنَ السَّلَّهِ وَ الذِّلَّه»؛ آن حرامزادۀ پسر حرامزاده، من را بین دو چیز مخیّر کرده است؛ شمشیر و ذلّت. «وَ هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّه»؛ بعد هم فرمود:«یَأبَى اللهُ ذَلِکَ لَنَا وَ رَسُولُهُ وَ المُؤمِنُونَ وَ حُجُورٌ طَابَت وَ طَهُرَت»؛[14] من بیایم و بپذیریم که تو به اسلام و به دین من ضربه بزنی؟ نهخیر، عزّت من بر محور اسلام است. ذلّت از ما به دور است؛ ما در دامان پاکان بزرگ شدهایم و درمیان خاندانی پاک رشد یافتهایم. حالا فهمیدی عزّت یعنی چه؟ امامحسین(علیه السلام) کسی است که در دامان حضرتزهرا(علیها السلام) بزرگ شده و چنین کسی خودش را برای امور دنیایی ذلیل نمیکند.